پس قضیه اش اینه
من فکر میکردم معنیش اینه که باهات کار دارم
پس قضیه اش اینه
من فکر میکردم معنیش اینه که باهات کار دارم
به نام آن کسی که به من بال پرواز داد تا اوج بگیرم
تا حالا دقت کردین که شارژای موبایل چقدر جالبن؟
مثلا شارژای ایرانسل : روش نوشته 2000 تومن ، می خری 2100 تومن و توش هست 1955 تومن!
.
داماد آدم
دوش مادر زن به من پرخاش کرد
هیکلم با چوب آش و لا ش کرد
گفت : ای داماد ، ای آدم نشو
حیف آن دختر که من دادم به تو
من نمی دانستم آدم نیستی
لایق لطف دمادم نیستی
هر کسی داماد شد در عمر خویش
بی گمان یا خر بود یا گاومیش
گفتمش : من اول آدم بوده ام
تاج گل بر فرق عالم بوده ام
بعد از روی جوانی خر شدم
پایبند خانه و همسر شدم
آدم اول کم کمک خر می شود
بعد از آن ناچار شوهر می شود
هر کسی کو زن گرفت از بی غمی
نام او دیگر نباشد آدمی
غیر شوی حضرت حوا ، که بود
شوهری «آدم» بر او صدها درود
حق تعالی نام او آدم گذاشت
چون که این داماد ، مادر زن نداشت
*** اللّهم عجّل لولیک الفرج ***
امان ازدست مرد ها با این حرف هائی که می زنند .
مرد: راهي براي زندگي طولاني وجود داره؟دکتر: زن بگيرمرد: کمکي مي کنه؟دکتر: نه، ولي ديگه هوس عمرطولانی به سرت نمیزنه!
چرا زن و شوهر در هنگام عقد دست يکديگر رو مي گيرن؟اين فقط يک رسمه. مثل دوتا بوکسور که قبل از مسابقه با هم دست ميدن!
تلگرافي بدست مرد رسيد که نوشته بود، زنت مرده. خاکش کنيم يا بسوزونيمش؟مرد جواب داد، ريسک نکنيد. اول بسوزونيدش و بعد خاکسترش رو خاک کنيد!
مردي بود که به زني گفت اونقدر دوستت دارم که بخاطر تو حاضرم در جهنم هم زندگی کنم.آنها ازدواج کردند و مرد سالهاست که بقول خودش وفا کرده است؟!
*** اللّهم عجّل لولیک الفرج ***
نمره صفر این دانش آموز بعد از اعتراض بیست شد
Q1. In which battle did Napoleon die?
* his last battle
درکدام جنگ ناپلئون مرد؟
در اخرین جنگش
Q2. Where was the Declaration of Independence signed ?
* at the bottom of the page
اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضاشد؟
در پایین صفحه
Q3. How can u drop a raw egg onto a concrete floor without cracking it?
* Concrete floors are very hard to crack.
چگونه می توانید یک تخم مرغ خام را به زمین بتنی بزنید بدون ان که ترک بردارد؟
زمین بتنی خیلی سخت است و ترک بر نمی دارد
Q4. What is the main reason for divorce ?
* marriage
علت اصلی طلاق چیست؟
ازدواج
Q5. What is the main reason for failure ?
* exams
علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟
امتحانات
Q6. What can you never eat for breakfast ?
* Lunch & dinner
چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟
نهار و شام
Q7. What looks like half an apple ?
* The other half
چه چیزی شبیه به نیمی از یک سیب است؟
نیمه دیگر ان سیب
Q8. If you throw a red stone into the blue sea what it will become ?
* it will simply become wet
اگر یک سنگ قرمز را در دریا بیندازید چه خواهد شد؟
خیس خواهد شد
Q9. How can a man go eight days without sleeping ?
* No problem, he sleeps at night.
یک ادم چگونه ممکن است هشت روز نخوابد؟
مشکلی نیست شبها می خوابد
Q10. How can you lift an elephant with one hand ?
* You will never find an elephant that has only one hand..
چگونه می توانید فیلی را با یک دست بلند کنید؟
شما امکان ندارد فیلی را پیدا کنیدکه یک دست داشته باشد
Q11. If you had three apples and four oranges in one hand and four apple
and three oranges in other hand, what would you have ?
* Very large hands
اگر در یک دست خود سه سیب و چهارپرتقال و در دست دیگر سه پرتقال و چهار سیب داشته باشید کلا چه خوهید داشت؟
دستهای خیلی بزرگ
Q12. If it took eight men ten hours to build a wall, how long would it take four men to build it?
* No time at all, the wall is already built.
اگر هشت نفر در ده ساعت یک دیوار را بسازند چهارنفر ان را درچند ساعت خواهند ساخت؟
هیچ چی چون دیوار قبلا ساخته شده
*** اللّهم عجّل لولیک الفرج ***
Q11 و q12 عالی بودن )
vقشنگ بود مرسی
هر همِشون قِشَنگ بودن
کمی بخندیدبه یکی میگن: خدا رو میشناسی؟
میگه: وقتی رفت و آمد نباشه از کجا بشناسم!
ترجیح میدهم در فیس بوک باشم و به درس خواندن فکر کنم تا اینکه در حال درس خواندن باشم و به فیس بوک فکر کنم.
(یکی از فامیل های دور دکتر شریعتی).
ای کسانی که ایمان آوردید، جدی جدی ایمان آوردید؟ دیگه آیه نازل نکنیم؟ ردیفه؟
ديشب خواب ديدم ازدواج كردم صبح بلند شدم صدقه دادم!
نصیحت غضنفر به زنش: هر وقت یه سوسک تو دستشویی دیدی با دمپایی فورا نکوب رو سرش...
بی توجه از بغلش رد شو... این کار از صدتا فحش براش بدتره.
خدا رو شکر زمان شاه اینترنت نبود ، وگرنه بابابزرگامون میگفتن یادش بخیر زمان شاه اینترنت با سرعت خداتا میدادن ،دوزار
چند روز پیش اتفاقی توی یه مجله یه مطلب خیلی تکون دهنده درباره مضرات سیگار خوندم که واقعا شوکم کرد ،
منم تصمیم گرفتم دیگه مجله نخونم ...!!
اگه ایران الان یه کشور خیلی پیشرفته بود، مطمئن باشید الان ما تو یه کشور عقب افتاده بدنیا میومدیم،
که به دنبال گرفتن اقامت و گرین کارت ایران بودیم!!
يه روز معلم به شاگرداش ميگه: بچه ها بيايد بريم براي اومدن بارون دعا کنيم.
بچه ها میگن: دعاي ما که برآورده نمي شه!
معلم ميگه: چرا؟ دعاهاي شما برآورده مي شه!
بچه ها میگن: اگه دعاي ما برآورده مي شد که تا الان شما صد بار مرده بودین
یکی از دوستان تعریف میکرد که یه بار سر یه چارراه، یه دونه از این وانت سبزی فروشا، چراغ قرمزو رد کرد.
پلیسه از تو بلندگوش گفت : وانت کجا مییرییییییییییی؟ وانت تو بلندگوش گفت : دارم میرم خونه!!!
اون قرمزه آخرش خیلی باحال بود
*** اللّهم عجّل لولیک الفرج ***
جملات آشقانه کرمونی:
میبا بلی یه ماچی ور سر کفتات بکنم.
لنگا سیاته با دنیا عوض نمی کنم.
جگر نیقاته بشم.
تیر غیب ت چشا اونی نگا چپ اشت کنه.
سیسلالنگو خودمی به ابلفرض.
پ ن پ های جدید و خنده دار بهمن
خاور اومده داریم اثاث خونه رو بار میزنیم ، میگه دارید از این محل میرید ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ داریم اثاث میبریم پارک خاله بازی کنیم !
.
.
.
گفتم : از صدای سخنش ندیدم خوشتر ! گفت عشق رو میگی ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ صدای خروپف بابام رو میگم !
.
.
.
سگ خریدیم اندازه خر ، بستیمش توی باغ ! اومده میگه اینو خریدید واسه امنیت ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ خریدیم باغو بیل بزنه !
.
.
.
بهش گفتم سی دی مادربردت رو بده کار ضروری دارم ؟ رفت خونه و بعد دو ساعت اومده میگه همونی که روش نوشته Gigabyte ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ همونی که نوشته گلچین شاد بندری ۹۰ !
.
.
.
بهش گفتم هفته بعد تولدمه ! گفت یعنی باید کادو بخرم واست ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ خواستم اطلاعات عمومیت بالا بره !
.
.
.
از این زنبور خرکیا دستمو نیش زده ، اومده میگه نیشت زد ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ نازم کرد !
.
.
.
داریم میریم پیست اسکی ! میبینه روی باربند وسایل اسکی بستیم باز میگه دارید میرید اسکی ! گفتم پـَـــ نــه پـَـــ داریم میریم منچ بازی کنیم اون وسایل هم نکات انحرافی هستن !
.
.
.
مادربزرگم آلزایمر گرفته ! فامیلمون میگه اثرات پیریه ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ بسوزه پدر عاشقی !
.
.
.
رفتیم امتحان رانندگی ! یارو نشست پشت فرمون و تا اومده استارت بزنه ماشین ۲ متر پرید جلو ! سرهنگ به یارو گفت برو پایین ! گفت یعنی رد شدم ؟ گفت پـَـــ نــه پـَـــ شما ندید قبولی !
.
.
.
داره بارون میاد به مامانم میگم سقف سوراخه ! میگه داره آب میچکه ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ داره ازش هوا میره بیرون !
.
.
.
یارو با صورت رفته توی تیر چراغ برق ، نصف صورتش خراشیده شده ؟ برگشته میگه خیلی معلومه ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ فقط از ۱ کیلومتری معلوم نیست !
.
.
.
از دماغم داره خون میچکه و بدو بدو دارم میرم طرف دستمال کاغذی ! وسط راه جلومو سد کرده میگه چی شده ؟ خون میاد ؟ دستمال میخوای ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ شیر دماغم خراب شده دارم میرم لوله کش بیارم !
.
.
.
رفته تو اتاق پروو لباس رو پوشیده ، اومده بیرون میگه میاد بهم ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ داره میره ، بدو تا فرار نکرده یه جور از دلش دربیار !
.
.
.
از گوگل سایت رو باز کردم ، نوشته آیا میخواهید وارد سایت شوید ! گفتم پـَـــ نــه پـَـــ مثل اینکه زنگو اشتباه زدم با طبقه بالایی کار دارم ، ببخشید دیگه تکرار نمیشه !
.
.
.
مامور آمار : شما فرزند خانواده هستید ؟ پـَـــ نــه پـَـــ من پدر خانواده ام ولی خیلی خوب موندم اصلا شکسته نشدم !
.
.
.
فامیلمون اومده خونمون میگه از وقتی بخاری گذاشتین خونتون اینقدر گرم شده ؟ گفتیم پـَـــ نــه پـَـــ از وقتی توی کانون فرهنگی آموزش ثبت نام کردیم !
.
.
.
کیف گرفتم دستم همسایه میگه داری میری دانشگاه ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ داریم میرم مهد کودک امروز کلاس خمیربازی داریم !
.
.
.
لوله کش اومده خونمون میگه لوله های آب چکه میکنن ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ سیمای برقمون سوراخ شدن
*** اللّهم عجّل لولیک الفرج ***
نامه پیرزنی به خدا
یك روز كارمند پستی كه به نامه هایی كه آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می كرد متوجه نامهای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود
" نامه ای به خدا "
با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند ، در نامه این طورنوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگیام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100 دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج می كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر ازدوستانم را برای شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم
هیچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من كمك كن
كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همه آنها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی میز گذاشتند
در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند
همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال بودند
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این كه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید كه روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا!
همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند.
مضمون نامه چنین بود
خدای عزیزم: چگونه می توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم. با لطفتو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی
البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان بی شرف اداره پست آن را برداشته اند !!!!
*** اللّهم عجّل لولیک الفرج ***
حرفهای زن ومرد در مواقع مختلف زندگی
سفره عقد
زن: عزیزم امیدوارم همیشه عاشق بمونیم وشمع زندگیمان نورانی باشه
مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟
روز زن
زن: عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی، یک بوس کافیه.
مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم. آشپزی تو عالیه، عزیزم (شام چی داریم؟)
روز مرد
زن: وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.
مرد: حالا اشکال نداره عزیزم سال دیگه جبران می کنی. (چه بوی غذایی می یاد)
روز بعد از تولد بچه
زن: وای مامانی بازم گرسنه هستی؟ (عزیزم شیر خشک بچه رو ندیدی)
مرد: با دهان پر(نه عزیزم ندیدم ؛ راستی عزیزم شیر خشک چرا اینقدر خوشمزه است)
چهل سال بعد
زن: عزیزم شمع زندگیمون داره بی فروغ میشه ما پیر شدیم
مرد: یعنی دیگه کیک نخوریم؟
دو ثانیه قبل از مرگ
زن: عزیزم همیشه دوستت داشتم
مرد: گشنمه
وصیت نامه
زن: کاش مجال بیشتری بود تا درمیان عزیزانم می بودم ونثارشان می کردم تمام زندگی ام را!
مرد: شب هفتم قرمه سبزی بدید
اون دنیا
زن: خطاب به فرشته ی مسئول: خواهش می کنم ما را از هم جدانکنید ؛ نه نه عزیزم ؛ خدایا به خاطر من (وسر انجام موافقت می شه مرد از جهنم بره بهشت)
مرد: خطاب به دربان جهنم: حالا توی بهشت شام چی میدن
.
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد. کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند. دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است." گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم. همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسانتر از آن است که روی هوا، در پهنهء آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم. امّا، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است، خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دستهای آزموده و ماهر خویش آن را در پهنهء بیکران زندگی هدایت میکند. او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک میداند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید.
*** اللّهم عجّل لولیک الفرج ***
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!
ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...
*** اللّهم عجّل لولیک الفرج ***
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش در حال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
.....................
حالا من کى مى تونم برم خونهمون ؟
وکیل زرنگ
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل، ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید اکنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
ولی ت
وکیل زرنگ
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل، ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید اکنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید، متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش در گذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید، فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و ٥ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم این همه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!