NOTICE توجه: این یک موضوع قدیمی است که آخرین پست ارسالی آن مربوط به 3664 روز قبل است . لطفا فقط پاسخ ها ، سوالات و درخواست های 100 درصد مرتبط را به آن ارسال کنید و برای درخواست ها و سوالات جدید موضوع جدیدی را ایجاد کنید
صفحه 7 از 16 نخستنخست 12345678910111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 121 به 140 از 318

موضوع: مطالب زیبا

  1. #121
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    حکایت پاره آجر

    روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت
    ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد و به اتومبیل او خورد.
    مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
    پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند..

    پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.
    "برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".

    مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت...

    برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند سوار ماشینش شد و رفت.
    در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند
    خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند
    اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
    این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !!!



    برای پیروزی ابلیس کافی است آدمهای خوب دست روی دست بگذارند

  2. کاربران : 2 تشکر کرده اند از شما javad naderi برای ارسال این پست سودمند:


  3. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    نام
    Advertising world
    نوشته ها
    Many
     

  4. #122
    کاربر علاقه مند hmg آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    نوشته ها
    36
    تشکر
    99
    تشکر شده 64 بار در 28 پست

    پیش فرض حس زیبای یک شعر

    شب آرامی بود
    می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
    زندگی یعنی چه؟
    مادرم سینی چایی در دست
    گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
    خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
    لب پاشویه نشست
    پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
    شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
    :با خودم می گفتم
    زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
    زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
    رود دنیا جاریست
    زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
    وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
    دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
    !!!هیچ
    زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
    شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
    شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
    زندگی درک همین اکنون است
    زندگی شوق رسیدن به همان
    فردایی است، که نخواهد آمد
    تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
    ظرف امروز، پر از بودن توست
    شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
    آخرین فرصت همراهی با، امید است
    زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
    به جا می ماند
    زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
    زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
    زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
    زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
    زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
    زندگی، فهم نفهمیدن هاست
    زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
    تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
    آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
    فرصت بازی این پنجره را دریابیم
    در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
    پرده از ساحت دل برگیریم
    رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
    زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
    وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
    زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
    چای مادر، که مرا گرم نمود
    نان خواهر، که به ماهی ها داد
    زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
    زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
    زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
    لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
    من دلم می خواهد
    قدر این خاطره را دریابیم.
    سهراب سپهری

  5. تشکرها از این نوشته :


  6. #123
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    من باور دارم ...
    که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصله‌ها. عشق واقعى نيز همين طور است.

    من باور دارم ...
    که ما مى‌توانيم در يک لحظه کارى کنيم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.

    من باور دارم ....
    که زمان زيادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.

  7. تشکرها از این نوشته :


  8. #124
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    A real friend
    is one
    who walks in
    when the rest
    of th
    e world walks out.
    یک دوست واقعی اونیهستش که وقتی میاد
    که تموم دنیا از پیشت رفتن

    life is a road and youare its passengers so ,be careful about thevalue of your times , maybeyou wont be in the road tomorrow
    زندگی مثل یه جاده است ، من و تو مسافراشیم ، قدرلحظه ها رو بدونیم ، ممکنه فردا نباشیم


    Live in such a way that those who know youbut
    don't know Go
    d will come to know God because they know you
    چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند،اما خدا را نمی شناسند
    به واسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند


    wait for the one who isconstantly reminding you how he cares a bout you & how much luckyhe's to HAVE YOU
    در انتظار کسی باش که بی وقفه به یاد تو بیاورد که تا چه اندازه برایشمهم هستی و نگران توست و چقدر خوشبخت است کهتو را در کنارش دارد


    We spend more,but have less; webuy more, but enjoy it less
    بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم

  9. تشکرها از این نوشته :


  10. #125
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    عجله
    استاد وارد کلاس شد،سه رقم ٢،۴،٨ را روی تخته سیاه نوشت

    و رو به شاگردانش کرد و پرسید :خوب پاسخ چیست؟

    برخی گفتند: جمعش میشود ١۴

    استاد سرش را به علامت منفی تکان داد!!

    بعضی از دانشجویان گفتند: یک تصاعد عددی است وعدد بعدی هم میشود ١۶.

    استاد بازم سرش را به علامت منفی تکان داد!!

    و چند پاسخ دیگر از سوی دانشجویان و رد آن توسط استاد!!

    وسپس استاد گفت :

    نه همه ی شما در دادن پاسخ عجله کردید .

    چرا هیچکدام نپرسید مساله چیست؟

    مادامی که این سوال کلیدی را نپرسیده باشید،نه تنها قادر به تشخیص مساله نخواهید بود.

    بلکه پاسخ آن را هم نخواهید یافت.

    آیا به درستی ما در بیشتر مواقع بجای اینکه اطلاع درستی از صورت مساله داشته باشیم.

    پاسخ فوری به آن نمی دهیم؟

    به یاد داشته باشیم درک مشکل مساوی با حل آن نیست اما چنانچه مشکلی
    را خوب درک نکنید .

    هرگز راه حلی را نیز برای آن نخواهید یافت

  11. تشکرها از این نوشته :


  12. #126
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    من و یک خیال برفی





    خاطراتمان را،روی پشت بام خانه مان



    در حضور ماه

    دود میکنم

    دمهای دودی را برای مرور فرو می برم!

    و بازدمهای عاشقم رابه هوا پس می دهم!

    امشب تمام من از هوای تو پر است!

    می خواهم هوا را هم عاشق کنم...

    ----------------



    صدای نبض باران، در تپش واژه هایم به گوش نمی رسد!



    بوی نم از لا به لای واژه های خاک خورده ام حس ّنمی شود

    احساسم امشب نم دار نیست!


    آسمان صاف است

    ماه بیخود زیرلحاف ابریه خود قایم شده!

    باران، آمدنش را کتمان می کند!

    ----------------------




    بیاباهم برفها را در هو هوی دم غروب باد قدم بزنیم...



    قول می دهم زیبایی ِصدای گامهایت را به روی گوشهایم نیاورم!

    قول می دهم که من!هم چنان من بمانم!

    حتی دلم هم هوای ما شدن نکند که دل آدم برفی از تنهایی آب شود...

    می خواهم برفها طعم تند له شدن زیرپاهای تو را بچشند



    که دیگر جای خالیه پاهایت را،به رخ تنهایی رد پاهایم نکشند!

  13. تشکرها از این نوشته :


  14. #127
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    خوشبختی

    بشنو همسفر من

    با هم رهسپار راه دردیم

    با هم لحظه ها را گریه کردیم

    ما در صدای بی صدای گریه بودیم

    ما از عبور تلخ لحظه قصه ساختیم

    شاید در این راه اگر با هم بمانیم

    وقت رسیدن شعر خوشبختی بخوانیم



    عشق نیرویی است در عاشق که او را به معشوق

    میکشاند و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست که دوست رابه دوست میبرد

    عشق تملک معشوق است و دوست داشتن شکل محودر دوست

  15. تشکرها از این نوشته :


  16. #128
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    دست ها بالا بود
    هر کس سهم خودش را طلبید
    سهم هر کس که رسید داغ تر از دل ما بود
    نوبت من که رسید
    سهم من یخ زده بود
    سهم من چیست مگر
    یک پاسخ
    پاسخ یک حسرت
    سهم من کوچک بود
    قد انگشتانم
    عمق آن وسعت داشت
    وسعتی تا ته دلتنگی ها
    شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند



    گل مریم خوشبو گفت
    دست ما کوتاه بود.
    دل ما سهمی نداشت.
    سهم ما را، بر روی ابرها نوشته بودند.
    نوبت ما که، رسید ابرها بارانی شدند.
    نوبت ما فراموش شده بود.
    سهم ما قد کویر بود.
    کویری به وسعت، تمام دلتنگی و حسرت ما.
    سهم ما قابل دیدن نبود.
    سهم ما کوچکتر از کوچک بود.
    عمق و وسعت این کوچکترین، تا ته دنیا می رفت.
    سهم ما این !!!

  17. تشکرها از این نوشته :


  18. #129
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    فراموشی

    بردی از یادم ، دادی بر بادم ، با یادت شادم
    دل به تو دادم ، در دام افتادم ، از غم آزادم
    دل به تو دادم فتادم به غم
    ای گل بر اشک خونینم مخند
    سوزم از سوز نگاهت هنوز
    چشم من باشد به راهت هنوز

    چه شد آن همه پیمان
    که از آن لب خندان ،
    که شنیدم و هرگز
    خبری نشد از آن

    کی آیی به برم ، ای شمع سحرم
    در بزمم نفسی، بنشین تاج سرم
    خواه از جان گذرم

    تا به سرم ده ، جان به تنم ده ، چون به سرآمد عمر بی ثمرم
    نشسته بر دل غبار غم
    زآنکه من در دیار غم
    گشته ام بر غمگسار غم

    امید عهد وفا تویی
    آفت جان ما تویی
    رفته راه خطا تویی

    بردی از یادم ، دادی بر بادم ، با یادت شادم
    دل به تو دادم ، در دام افتادم ، از غم آزادم
    دل به تو دادم ، فتادم به غم
    ای گل بر اشک خونینم مخند
    سوزم از سوز نگاهت هنوز
    چشم من باشد به راهت هنوز

  19. تشکرها از این نوشته :


  20. #130
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    تنها ماندم









    باز هم اینگونه تنها مانـــــــده ام

    با دلی چون پیر ، برنا مــانده ام

    یک به یک از خیل یاران خاطری

    این همه رفتند و من جا مــانده ام

    چشم بستم تا ببینم عــــــــــشق را

    عشق رفت و من چه بینا مانده ام

    شوق دیــــــروزم به امروزم کِشد

    بی قرار و فــــــــکر فردا مانده ام

    گاه بودنها گذشـــــــت و غم رسید

    ای دریغــــــا با چه غوغا مانده ام

    در همه عمرم که گفتم عشق و باز

    اینـــــکم در فکر معـــــــنا مانده ام

    پشت سر درد و به رویـــم بی کسی

    با امــــــــــــیدی فکر دریا مانده ام

  21. تشکرها از این نوشته :


  22. #131
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    اولش همه شكل هم هستیم كوچولو و كچل... حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است با اولین گریه بازی شروع میشه... هی بزرگ می شیم. بزرگ و بزرگتر. اونقدر بزرگ كه یادمون میره یه روز كوچولو بودیم. دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست. حتی صداهامون گاهی با هم میخندیم، گاهی به هم! اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده: واسه بردن بازی روی نیمه ی دوم نمیشه خیلی حساب كرد... گاهی باید برای بردن بازی بین دو نیمه دوباره متولد شد.

  23. کاربران : 2 تشکر کرده اند از شما javad naderi برای ارسال این پست سودمند:


  24. #132
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    وقتی که هنوز چشم به جهان نگشوده بودم صدایی نام غم را در گوشم طنین انداز کرد فکر می کردم که غم عروسکی است که من در دست می گیرم و با آن ازی می کنم اما حال می بینم که خود عروسکی هستم در دست غم...

  25. کاربران : 2 تشکر کرده اند از شما javad naderi برای ارسال این پست سودمند:


  26. #133
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    چارلی چاپلین 
    برگردان: احمد شاملو


     


    هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود- سپیده‌دم پیام‌آور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.


         تشریفات مقدماتی انجام شده بود.


         افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.


         انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود از دست نداده بودند... محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت می‌کرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار می‌رفت، از چهره‌های درخشان ادبیات آن کشور بود. هزل‌نویسی استاد بود و در نظر هم‌میهنان خود مقامی والا داشت.


         افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را می‌شناخت:


         پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شب‌ها که به اتفاق یکدیگر، در می‌خانه‌ها به تفریح و خوش‌گذرانی پرداخته بودند. شب‌های بسیاری را با گفت‌و‌گو دربارۀ ماوراالطبیعه به صبح آورده بودند و حتا گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند.


         اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف نظرها سبب بدبختی و تیره‌روزی همۀ اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلو جوخۀ اعدام قرار داد.


         اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟


         از توجیه قضایا چه حاصل؟


         هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد دیگر توجیه مسایل به چه کار می‌آید؟


         همۀ این مسایل در سکوت حیاط زندان، تب‌آلود و شتاب‌کار به روح افسر فرماندۀ جوخۀ اعدم هجوم آورده بود. – نه گذشته را می‌باید یکسره از لوح ضمیر شست... تنها آینده است که به حساب می‌آید.


         آینده؟ - دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهی‌ست!


         از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز می‌یافتند... هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده می‌شدند به یکدیگر لبخندی زدند.


         سپیده دم مغموم روز دیوار زندان شیارهای سرخ و نقره‌یی می‌افکند. از همه چیز آرامش می‌تراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان هم‌آهنگ می‌شد، نظمی با تپش‌های سکوتی که به تپش‌های قلبی ماننده بود... و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: «خبر...دار!»


         با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگ‌های خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند.


         وحدت حرکت سربازان وقفه‌یی به دنبال داشت که در طول آن می‌بایست فرمان دوم داده شود... اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست:


         محکوم سرفه‌یی کرد، سینه‌یی صاف کرد. و این«قطع» تسلسل، نظم را به هم ریخت.


         افسر به سوی محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. اما محکوم چیزی نگفت.


         افسری به سوی سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمان دوم را صدار کند. اما به ناگهان عصیانی در روح وی پدید آمد، یک بی‌حسی روحی که در مغز وی خلئی به وجود آورد. فضایی خالی.


         هاج و واج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.


         چه پیش آمده است؟


         این چنین صحنه‌یی در حیاط زندان چه معنی می‌دهد؟


         او دیگر به واقع چیزی نمی‌دید، هیچ. جز مردی تنها که رو در روی شش مرد دیگر تنگ دیوار ایستاده بود.


         و... آن مردان دیگر ناظران رسمی اجرای حکم، چه حالت ابلهانه‌یی داشتند. حال ساعتی را داشتند که به ناگهان تیک‌تاکش قطع شده باشد.


         هیچ‌کس تکانی نمی‌خورد.


     


         هیچ‌چیز مفهمومی نداشت.


         چیزی غیر طبیعی بر صحنه حاکم بود.


         و افسر فرمانده جوخه می‌بایست خود را از آن حال برهاند...


         همۀ این‌ها رویا بود. همۀ این‌ها چیزی جز یک رویا نبود.


         کورمال و کورمال در ذهن خو چیزی می‌جست.


         چه مدت بدان حال مانده بود؟


         چه پیش آمده بود؟


         «اوه...درست... فرمان نخستین را داده بود...اما... فرمان بعدی چه بود؟»


         پس از خبردار فرمان دست‌فنگ بود...


         پس از دست‌فنگ، فرمان حاضر....


         و سرانجام: آتش!


         از همۀ این‌ها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش برجا مانده بود. کلماتی که می‌بایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش می‌آمد.


         در همان حال بی‌خودی فریاد نامربوطی کشید، کلمه‌یی تلفظ کرد که هیچ‌گونه مفهومی نداشت. اما از مشاهدۀ سربازان که دنبال آن غریو به حالت دست‌فنگ درآمدند سبکبار شد و احساس راحتی کرد.


         نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد.


         از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش درآمدند.


         اما در وقفه‌یی که پس از فرمان ماقبل آخر به وجود آمد آهنگ پرشتاب قدم‌هایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را می‌شناخت:


         صدای پاهای «نجات» بود...


         شعور و حضور ذهن خود را بازیافت و با همۀ قوا رو به جوخۀ اعدام فریاد کرد: «ایست. دست نگه دارید.»


         آن شش مرد قراول رفته بودند...


         آن شش مرد را نظم، مجذوب خود کرده بود...


         آن شش مرد، به شنیدن فرمان ایست آتش کردند

  27. کاربران : 2 تشکر کرده اند از شما javad naderi برای ارسال این پست سودمند:


  28. #134
    مدیر باز نشسته هنرفر آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    نام
    اصفهان
    نوشته ها
    408
    تشکر
    372
    تشکر شده 311 بار در 154 پست

    پیش فرض

    ممنون به خاطر مطالب قشنگ دوست عزيزم
    جوان ایرانی زانو نمیزند حتی اگر حتی اگر سقف آسمان کوتاه تر از قدش باشد....

    iran-ehda.ir


  29. کاربران : 2 تشکر کرده اند از شما هنرفر برای ارسال این پست سودمند:


  30. #135
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    سهراب!
    گفتي چشمها را بايد شست!
    شستم ولي.....
    گفتي جور ديگر بايد ديد!
    ديدم ولي.....
    گفتي زبر باران بايد رفت!
    رفتم ولي،
    ولی او نه چشم هاي خيس و شسته ام را،
    نه نگاه ديگرم را،
    هيچکدام را نديد؛
    فقط در زير باران خنديد و با طعنه ای گفت:
    "ديوانه ي باران نديده..."

  31. کاربران : 3 تشکر کرده اند از شما javad naderi برای ارسال این پست سودمند:


  32. #136
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    دوستان من 2 ماهی نیستم و میرم آموزشی سربازی.امیدورم مطالب من به دردتون خورده باشه.یا غلی

  33. تشکرها از این نوشته :


  34. #137
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    خدا به فرشته ها شعور داد بدون شهوت
    به حیوان ها شهوت داد بدون شعور
    و به انسان هر دو را
    انسانی که شعورش بر شهوتش غلبه کند از فرشته ها بالاتر است
    و انسانی که شهوتش بر شعورش غلبه کند از حیوان پـسـت تر...!!!

  35. کاربران : 2 تشکر کرده اند از شما javad naderi برای ارسال این پست سودمند:


  36. #138
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    شخصی در یک تست هوش دردانشگاه که جایزه یک میلیون دلاری براش تعیین شده شرکت کرده .

    سوالات این مسابقه به شرح زیر میباشد :

    1-جنگ 100 ساله چند سال طول کشید؟
    ...
    الف-116 سال ب-99 سال ج-100 سال د- 150 سال

    آن شخص از این سوال بدون دادن جواب عبور کرد .

    2-کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته میشود؟

    الف-برزیل ب-شیلی ج-پاناما د-اکوادور

    آن ازدانش اموزان دانشگاه برای جواب دادن کمک خواست .

    3-مردم روسیه در کدام ماه انقلاب اکتبر را جشن میگیرند؟

    الف-ژانویه ب-سپتامبر ج-اکتبر د-نوامبر

    آن شخص از خدا کمک خواست .

    4-کدام یک از این اسامی اسم کوچک شاه جورج پنجم بود؟

    الف-ادر ب-البرت ج-جورج د-مانویل

    آن شخص این سوال رو با پرتاب سکه جواب داد .

    5-نام اصلی جزایر قناری واقع در اقیانوس ارام از چه منبعی گرفته شده است؟

    الف-قناری ب-کانگرو ج-توله سگ د-موش صحرایی

    آن شخصاز خیر یک میلیون دلار گذشت .

    جواب سوالات در پایین

    اگر شما فکر میکنید که از آن شخص باهوشتر هستید و به هوش او میخندید پس لطفا به جواب صحیح سوالات در زیر توجه کنید :

    1- جنگ 100 ساله( 1453-1337 میلادی) به مدت 116 سال به درازا کشید .

    2- کلاه پانامایی در کشور اکوادور ساخته میشود.

    3- انقلاب اکتبر روسیه در ماه نوامبر جشن گرفته میشود.

    4- نام کوچک شاه جورج البرت بود.(در 1936 او نام کوچک خود را تغییر داد.)

    5- توله سگ . در زبان اسپانیایی insularia canaria که در فارسی به معنی جزایر توله سگها است .

    نتیجه اخلاقی : هرگز به ذکاوت خود مغرور نشوید و به دیگران نخندید ...!

  37. کاربران : 3 تشکر کرده اند از شما javad naderi برای ارسال این پست سودمند:


  38. #139
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    اين ترانه بوي نان نمي‌دهد
    بوي حرف ديگران نمي‌دهد
    سفرهء دلم دوباره باز شد
    سفره‌اي كه بوي نان نمي‌دهد
    نامه‌اي كه ساده و صميمي است
    بوي شعر و داستان نمي‌دهد:
    …با سلام و آرزوي طول عمر
    كه زمانه اين زمان نمي‌دهد
    كاش اين زمانه زير و رو شود
    روي خوش به ما نشان نمي‌دهد
    يك وجب زمين براي باغچه
    يك دريچه، آسمان نمي‌دهد
    وسعتي به قدر جاي ما دو تن
    گر زمين دهد، زمان نمي‌دهد!
    فرصتي براي دوست داشتن
    نوبتي به عاشقان نمي‌دهد
    هيچ كس برايت از صميم دل
    دست دوستي تكان نمي‌دهد
    هيچ كس به غير ناسزا تو را
    هديه‌اي به رايگان نمي‌دهد
    كس ز فرط هاي‌و‌هوي گرگ و ميش
    دل به هي‌هي شبان نمي‌دهد
    جز دلت كه قطره‌اي است بيكران
    كس نشان ز بيكران نمي‌دهد
    عشق نام بي‌نشانه است و كس
    نام ديگري بدان نمي‌دهد
    جز تو هيچ ميزبان مهربان
    نان و گل به ميهمان نمي‌دهد
    نااميدم از زمين و از زمان
    پاسخم نه اين ، نه آن…نمي‌دهد
    پاره‌هاي اين دل شكسته را
    گريه هم دوباره جان نمي‌دهد
    خواستم كه با تو درد دل كنم
    گريه‌ام ولي امان نمي‌دهد…

  39. تشکرها از این نوشته :


  40. #140
    مدیر انجمن cmuiran آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    پیمان غلامی
    نوشته ها
    1,071
    تشکر
    407
    تشکر شده 966 بار در 553 پست

    پیش فرض

    سلام
    مطالب جالبی بود
    بسیار زیبا

  41. تشکرها از این نوشته :


صفحه 7 از 16 نخستنخست 12345678910111213141516 آخرینآخرین

موضوعات مشابه

  1. کمک (فلزیاب با avr)
    توسط alonejax در انجمن AVR
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 21-07-2013, 15:56
  2. فلزیاب با برد 1 متر
    توسط sobhan537 در انجمن موتورها و درایوها
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 06-07-2013, 17:38
  3. جملات قصار و زیبا
    توسط morteza_rk در انجمن گفت و گوي آزاد
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 05-03-2012, 00:02
  4. قطعات قابل بازیافت از موبایل
    توسط shayanmelody در انجمن سایر موارد مرتبط با میکرو کنترلرها
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: 14-12-2011, 23:13
  5. مقاومت زیر 1 اهم
    توسط masoodhashemy در انجمن مباحث متفرقه در زمینه میکروو الکترونیک
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 22-12-2009, 20:49

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •