NOTICE توجه: این یک موضوع قدیمی است که آخرین پست ارسالی آن مربوط به 3676 روز قبل است . لطفا فقط پاسخ ها ، سوالات و درخواست های 100 درصد مرتبط را به آن ارسال کنید و برای درخواست ها و سوالات جدید موضوع جدیدی را ایجاد کنید
صفحه 6 از 16 نخستنخست 12345678910111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 101 به 120 از 318

موضوع: مطالب زیبا

  1. #101
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    یه مرداب برای بدست آوردن یه نیلوفر سالها میخوابه تا آرامش نیلوفر به هم نخوره پس اگرکسی رو دوست داری برای داشتنش حتی شده سالها صبر کن

  2. کاربران : 4 تشکر کرده اند از شما javad naderi برای ارسال این پست سودمند:


  3. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    نام
    Advertising world
    نوشته ها
    Many
     

  4. #102
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    بزرگترین اقیانوس آرام است آرام باش تا بزرگترین باشی



    ****************************

  5. کاربران : 2 تشکر کرده اند از شما javad naderi برای ارسال این پست سودمند:


  6. #103
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    من


    به نظر من آدمها دو دسته هستن :

    یا از من پولدارترن که بهشون میگم مال مردم خور و ...

    یا بی پول ترن که بهشون میگم گشنه گدا و ...

    یا بهتر از من کار میکنن که بهشون میگم خرحمال و ...

    یا کمتر کار میکنن که بهشون میگم تنبل و ...

    یا از من سرسخت ترن که بهشون میگم کله خر و ...

    یا بی خیال ترن که بهشون میگم ببو و ...

    یا از من هوشیارترن که بهشون میگم پرافاده و ...

    یا ساده ترن که بهشون میگم هالــو و ...

    یا از من شجاع ترن که بهشون میگم بی کله و ...

    یا از من محتاط ترن که بهشون میگم بی عرضه و ...

    یا از من دست و دل باز ترن که بهشون میگم ولخرج و ...

    یا اهل حساب و کتابن که بهشون میگم خسیس و ...

    یا از من بزرگترن که بهشون میگم گنده بگ و ...

    یا کوچیکترن که بهشون میگم فسقلی و ...

    یا از من مردم دار ترن که بهشون میگم بوقلمون صفت و ...

    یا رو راست ترن که بهشون میگم احمق ...

    کلا معیار همه چیز من هستم و نه حقیقت

  7. کاربران : 5 تشکر کرده اند از شما javad naderi برای ارسال این پست سودمند:


  8. #104
    عضو جدید
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    نوشته ها
    7
    تشکر
    10
    تشکر شده 3 بار در 3 پست

    پیش فرض

    سلام آقاي نادري
    من واسه ساخت ربات مين ياب نياز به يه مدار فلزياب خوب دارم.
    شما ميتونيد به من كمك كنيد.؟
    mohsen.tohidian@gmail.com

  9. #105
    عضو جدید
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    نوشته ها
    7
    تشکر
    10
    تشکر شده 3 بار در 3 پست

    پیش فرض

    25 cm

  10. #106
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    باز خواهم گشت.....

    باز خواهم گشت
    همراه با بهاری که در راه است
    با پرستوهای عاشق
    جوانه خواهم زد
    با سرخ ترین گل های دشت
    مرا به یاد بسپار
    مرا در قلبت نگه دار
    من با افتاب فردا
    طلوع خواهم کرد
    و بر چهره ات بوسه خواهم زد

  11. تشکرها از این نوشته :


  12. #107
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    خانه خرابه تو شدم به سوی من روانه شو

    سجده به عشقت میزنم منجی جاودانه شو

    ای کوه پر غرور من سنگ صبور تو منم

    ای لحظه ساز عاشقی عاشق با تو بودنم

    روشن ترین ستاره ام

    می خواهمت می خواهمت

    تو ماندگاری در دلم

    میدانمت میدانمت

    ای همه وجود من نبود تو نبود من

  13. تشکرها از این نوشته :


  14. #108
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    روزی خواهم امد و پیامی خواهم اورد

    در رگ ها نور خواهم ریخت

    و صدا در داد: ای سبدهاتان پرخواب سیب اوردم سیب سرخ خورشید

    خواهم امد, گل یاسی به گدا خواهم داد

    زن زیبای جذامی را گوشواره دیگر خواهم بخشید

    کور را خواهم گفتم: چه تماشا دارد باغ

    دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جارخواهم زد: ای شبنم شبنم شبنم

    رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش

    روی پل دخترکی بی پاست دب کبر را بر گردن او خواهم اویخت

    هر چه دشنام از لب خواهم برچید

    هر چه دیوار از جا خواهم برکند

    رهزنان خواهم گفت: کاروانی امد بارش لبخند؛

    ابر را پاره خواهم کرد

    من گره خواهم زد چشمان را با خورشید, دل ها را با عشق سایه ها را با اب شاخه ها را با باد

    و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها

    بادبادک ها به هوا خواهم برد

    به گلدان ها اب خواهم داد

    خواهم امد پیش اسبان, گاوان, علف سبز نوازش خواهم کرد

    مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم اورد

    خر فرتوتی در راه.. من مگس هایش را خواهم زد

    خواهم امد سرهردیواری میخکی خواهم کاشت

    پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند هر کلاغی را کاجی خواهم داد

    مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک

    اشتی خواهم داد

    اشنا خواهم کرد

    راه خواهم رفت

    نور خواهم خورد

    دوستت خواهم داشت ...

  15. تشکرها از این نوشته :


  16. #109
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود.

    میوه ها آواز می خواندند.

    میوه ها در آفتاب آواز می خواندند.

    در طبق ها، زندگی روی كمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید.

    اضطراب باغ ها در سایه هر میوه روشن بود.

    گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می كرد.

    هر انای رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد.

    بینش هم شهریان، افسوس،

    بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود.

    ***

    من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:

    میوه از میدان خریدی هیچ؟

    - میوه های بی نهایت را كجا می شد میان این سبد جا داد؟

    - گفتم از میدان بخر یك من انار خوب.

    - امتحان كردم اناری را

    انبساطش از كنار این سبد سر رفت.

    - به چه شد، آخر خوراك ظهر...



    ***

    ظهر از آیینه ها تصویر به تا دور دست زندگی می رفت

  17. تشکرها از این نوشته :


  18. #110
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    مستحق



    شب سردی بود ….

    پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …

    شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …

    پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …

    میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !

    پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ….

    تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !

    پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد !

    راهش رو کشید رفت …

    چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد !

    زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

    سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

    پیرزن گفت : دستت درد نکنه ننه….. من مستحق نیستم !

    زن گفت : اما من مستحقم مادر !

    من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي …

    اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !

    زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

    پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد …

    قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود …

    با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر

  19. کاربران : 2 تشکر کرده اند از شما javad naderi برای ارسال این پست سودمند:


  20. #111
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    سه میهمان ناخوانده ...

    زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.

    زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.

    آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟

    زن گفت: نه.

    آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

    غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.

    مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

    زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.

    زن پرسید: چرا؟



    یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.

    زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد.

    شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

    زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟



    دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد،

    نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟



    شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.

    زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود.

    در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.



    زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می
    آیید؟

    این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم

  21. #112
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    بیسکویت سوخته!



    زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند.

    و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود.

    در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت.

    یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است!

    با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود.

    خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
    وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد.

    و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم))

    بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:
    ((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))

    زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر, یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.

    و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذارکنی.
    چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
    ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر,همسر یا والدین,فرزند یا برادر,خواهر یا دوستی!



    ((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید, آن را پیش خودتان نگهدارید))



    بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود!.!.!.!

  22. #113
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    من از خدا خواستم!



    من از خدا خواستم که پليدي هاي مرا بزدايد

    خدا گفت : نه
    آنها براي اين در تو نيستند که من آنها را بزدايم .بلکه آنها براي اين در تو هستند که تو در برابرشان پايداري کني!



    من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد

    خدا گفت : نه

    روح تو کامل است . بدن تو موقتي است!





    من از خدا خواستم به من شکيبائي دهد

    خدا گفت : نه
    شکيبائي بر اثر سختي ها به دست مي آيد. شکيبائي دادني نيست بلکه به دست آوردني است!





    من از خدا خواستم تا به من خوشبختي دهد

    خدا گفت : نه

    من به تو برکت مي دهم

    خوشبختي به خودت بستگي دارد!



    من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد



    خدا گفت : نه
    درد و رنج تو را از اين جهان دور کرده و به من نزديک تر مي سازد!



    من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

    خدا گفت : نه
    تو خودت بايد رشد کني ولي من تو را مي پيرايم تا ميوه دهي!



    من از خدا خواستم به من چيزهائي دهد تا از زندگي خوشم بيايد



    خدا گفت : نه
    من به تو زندگي مي بخشم تا تو از همۀ آن چيزها لذت ببري!



    من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا ديگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم

    خدا گفت : سرانجام مطلب را گرفتي ... !

  23. تشکرها از این نوشته :


  24. #114
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    رازهایی برای رسیدن به حقیقت زندگی


    راز اول:‌

    تمامی آن‌چه به منظور خوشحالی و خوشبختی واقعی بدان نیاز داریم، در درون ماست.



    راز دوم:

    تصویر ذهنی درست از خود، ما را به حقیقت زندگی هدایت می‌کند. هر انسانی، یک تصویر ذهنی از خود دارد که من کیستم و چه می‌توانم انجام دهم. تصویر ذهنی هر انسانی، پایه‌ی اصلی شخصیت و رفتار‌های اوست. به‌عبارت دیگر، تصویر ذهنی ما از خود، نشانه‌ای از احساس فضیلت و بزرگی ماست و نشان‌می‌دهد که چه کارهایی از ما ساخته است‌ و چه کارهایی از ما ساخته نیست. انسان‌ها حقیقت زندگی را با تصویرهای ذهنی خود‌ می‌سازند. آری تصویر ذهنی زیبا از خود، موفقیت‌ها را می‌سازد و موفقیت‌ها، باعث بهتر شدن تصویر ذهنی انسان از خود می‌گردد. تصویر ذهنی ما از خودمان، نمادی از مجموعه‌ی باورهای ما در فضای زندگی است.



    راز سوم:

    هدف زندگانی، آن است که تمام توانایی‌های بالقوه‌ی خود را به‌عنوان یک انسان خود‌شکوفا‌ بشناسیم و آن‌ها را شکوفا کنیم و بهترین خویشتن خویش را از خود ظاهر کنیم و به بیش‌ترین رشد و شکوفایی برسیم.



    راز چهارم:

    تغییر در وجود، نه‌تنها ممکن و میسر است بلکه اجتناب‌ناپذیر است‌ زیرا تا ما تغییر نکنیم، زندگی‌مان تغییر نمی‌‌کند. انسان‌های سعادتمند، ‌مرتباً می‌شوند و می‌روند‌ زیرا تا نشوی، نمی‌شود و تا نروی، نمی‌رسی.



    راز پنجم:

    تمام مشکلات، موانع و مصائب زندگی، در‌واقع درس‌هایی هستند که به انسان می‌آموزند و انسان را می‌سازند. آن‌ها فرصت‌هایی در لباس مبدل‌اند. حتی گاهی مشکلات، الطاف خفیه‌ی خداوند هستند که باعث رشد و شکوفایی انسان می‌شوند. پس آن‌ها را گرامی بداریم و از آن‌ها بیاموزیم.



    راز ششم:

    تلقی ما از واقعیت، ساخته و پرداخته‌ی فکر و ذهن ماست. پس واقعیت‌های زندگی ما می‌توانند با اندیشه‌های ما تغییر کنند. بنابراین مراقب اندیشه‌های خود باشیم تا واقعیت زندگی‌مان را زیباتر کنیم.



    راز هفتم:

    ترس و تردید، سرزندگی و نشاط را از انسان می‌رباید. با باورهای عالی و توکل بر خداوند، هرگونه ترس و تردید را از فضای فکر خود دور کنیم و در وادی یقین و عشق، محکم و استوار به جلو برویم و زندگی پرحاصلی را در محضر خدا و کائنات خلق کنیم.



    ‌راز هشتم:

    مادامی که خودمان را دوست نداشته باشیم و به خودمان عشق نورزیم، نمی‌توانیم به کسی عشق بورزیم و از عشق دیگران نسبت به خود بهره‌ای ببریم. پس گوهر عشق را ابتدا به خود تقدیم کنیم تا بتوانیم مظهر عشق‌ورزی برای دیگران باشیم.



    راز نهم:

    تمامی ارتباطات ما با کائنات و دیگران، آیینه‌هایی هستند که خود ما را نشان می‌دهند و تمامی مردم، آموزگاران ما به‌حساب می‌آیند. پس با خودباوری و اعتماد‌به‌نفس، زیبا‌ترین رابطه‌ها را برقرار‌کنیم و از کلید طلایی ارتباطات، برای باز کردن هر درِ بسته‌ای در زندگی استفاده کنیم و موفق شویم.



    راز دهم:

    سعادت واقعی در زندگی، در نحوه‌ی عکس‌العمل ما در مقابل رخدادها و حوادث زندگی است‌ نه در بخت و اقبال. بنابراین خود را مسؤول زندگی خود بدانیم و تقصیر را به عهده‌ی دیگران نیندازیم تا بتوانیم با عکس‌العمل‌های مناسب، حقیقت زیبای زندگی را به واقعیت قابل قبول تبدیل کنیم و به خوشبختی و سعادت برسیم.



    راز یازدهم:

    حقیقت زندگی، بر مبنای عشق الهی استوار است. انسان‌های موفق و کامیاب، وجود خود را با عشق الهی، جذاب و منور می‌کنند و با تقدیم عشق به انسان‌های دیگر و به کل کائنات، به زندگی سعادتمندانه‌ای می‌رسند.



    راز دوازدهم:

    از آن‌جایی که انسان‌ها در مسیر زندگی گاهی از اجرای درست قانونمندی‌های زندگی غافل می‌شوند و با اندیشه‌های غلط و القائات منفی دیگران، از مسیر درست زندگی به بی‌راهه می‌روند، بنابراین ارزیابی مستمر کیفیت زندگی و اصلاح لحظه‌به‌لحظه‌ی خود، می‌تواند انسان را در مسیر درست و رسیدن به حقیقت زندگی هدایت کند. زیباترین معیار ارزیابی کیفیت زندگی، این است که در پایان هر روز، از خود سؤال کنیم که آیا من روز پرحاصلی داشتم و از لحظه‌های زندگی خود ‌لذت بردم؟



    با اجرای درست رازهای حقیقت زندگی، به این نتیجه می‌رسیم که:

    تمامی آن‌چه که برای خوشحالی و خوشبختی واقعی در زندگی به آن احتیاج داریم، هم‌اکنون از‌آنِ ما و در اختیار ماست و ما باید به‌عنوان بندگان شایسته و شکرگزار در هر لحظه، هوشیارانه قانونمندی‌های رسیدن به حقیقت زندگی را اجرا کنیم تا بتوانیم از مواهب الهی استفاده کنیم و از لحظه‌های زندگی در مسیر کمال لذت ببریم

  25. تشکرها از این نوشته :


  26. #115
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    شراکت

    در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند
    پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود
    پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد
    سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد
    پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
    پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم
    مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند
    بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم
    همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
    پیرزن جواب داد: بفرمایید
    - چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟
    پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا نشسته ام !

  27. تشکرها از این نوشته :


  28. #116
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.....

    داستان در مورد دختر كوچكی است كه در یك كلبه محقر دور از شهر در یك خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شكننده ای بود. همه شك داشتند كه زنده بماند. وقتی 4 ساله شد، بیماری ذات الریه و مخملك را با هم گرفت. تركیب خطرناكی كه پای چپ او را از كار انداخت و فلج كرد. اما او خوش شانس بود.
    چون مادری داشت كه او را تشویق و دلگرم می كرد. مادرش به او گفت: «علی رغم مشكلی كه در پایت داری، با زندگیت هر كاری كه بخواهی می توانی بكنی، تنها چیزی كه احتیاج داری ایمان، مداومت در كار، جرات و یك روح سرسخت و مقاوم است.» بدین ترتیب در 9 سالگی دختر كوچولو بست های آهنی پایش را كنار گذاشت و بر خلاف آنچه دكتر ها می گفتند كه هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول كشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یك معجزه بود.
    او یك آرزوی باور نكردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود، اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟ در 13 سالگی در یك مسابقه دو شركت كرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند كه این كار را كنار بگذارد، اما روزی فرا رسید كه او قهرمان مسابقه شد.
    از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شركت كرد و برنده شد. در سال 1960 او به بازی های المپیك راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا، یك دختر آلمانی قرار گرفت و تا بحال كسی نتوانسته بود او را شكست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیك گرفت.
    آن روز او اولین زنی بود كه توانست در یك دوره المپیك 3 مدال طلا كسب كند...
    در حالی كه گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.....

  29. تشکرها از این نوشته :


  30. #117
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    معامله!

    پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
    پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
    پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.
    پسر: آهان!!! اگر اینطور است، قبول است.
    پدر به نزد بیل گیتس می رود.
    پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.
    بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
    پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است.
    بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.
    بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود.
    پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم.
    مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
    پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
    مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد.
    و معامله به این ترتیب انجام می شود....

  31. تشکرها از این نوشته :


  32. #118
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    سیاه یا رنگی ؟

    این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده و توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده که استدلال شگفت انگیزی داره.







    وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم
    وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم
    وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم
    و تو، آدم سفید
    وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی
    وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای
    وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی
    و وقتی می میری، خاکستری ای
    و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

  33. تشکرها از این نوشته :


  34. #119
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    مسافر و راننده

    مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ء راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…
    آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

  35. تشکرها از این نوشته :


  36. #120
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    ز جای خود برخیزیم

    داستاني در مورد اولين ديدار «امت فاکس»، نويسنده و فيلسوف معاصر، از رستوران سلف سرويس؛ هنگامي که براي نخستين بار به آمريکا رفت.

    وي که تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست.با اين نيت که از او پذيرايي شود.اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،شدت گرفت.از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

    وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود،نزديک شد و گفت:«من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته ام بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!موضوع چيست؟مردم اين کشور چگونه پذيرايي مي شوند؟»مرد با تعجب گفت:« ولي اينجا سلف سرويس است.» سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب کنيد،پول آن را بپردازيد،بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد!»







    امت فاکس، که قدري احساس حماقت مي کرد، دستورات مرد را پي گرفت.اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است.همه نوع رخدادها،فرصت ها،موقعيتها،شاديها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم بيشتري دارد؟که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است،سپس آنچه مي خواهيم،برگزينيم.

  37. تشکرها از این نوشته :


صفحه 6 از 16 نخستنخست 12345678910111213141516 آخرینآخرین

موضوعات مشابه

  1. کمک (فلزیاب با avr)
    توسط alonejax در انجمن AVR
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 21-07-2013, 15:56
  2. فلزیاب با برد 1 متر
    توسط sobhan537 در انجمن موتورها و درایوها
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 06-07-2013, 17:38
  3. جملات قصار و زیبا
    توسط morteza_rk در انجمن گفت و گوي آزاد
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 05-03-2012, 00:02
  4. قطعات قابل بازیافت از موبایل
    توسط shayanmelody در انجمن سایر موارد مرتبط با میکرو کنترلرها
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: 14-12-2011, 23:13
  5. مقاومت زیر 1 اهم
    توسط masoodhashemy در انجمن مباحث متفرقه در زمینه میکروو الکترونیک
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 22-12-2009, 20:49

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •