NOTICE توجه: این یک موضوع قدیمی است که آخرین پست ارسالی آن مربوط به 3662 روز قبل است . لطفا فقط پاسخ ها ، سوالات و درخواست های 100 درصد مرتبط را به آن ارسال کنید و برای درخواست ها و سوالات جدید موضوع جدیدی را ایجاد کنید
صفحه 3 از 16 نخستنخست 12345678910111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 41 به 60 از 318

موضوع: مطالب زیبا

  1. #41
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    آدم های ساده را دوست دارم
    نظرات(5)


    آدم های ساده را دوست دارم!


    همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند!

    همان ها که برای همه لبخند دارند!

    همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند!


    آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد؛

    عمرشان کوتاه است!!


    بس که هر کسی از راه می رسد

    یا ازشان سوء استفاده می کند!

    یا زمینشان می زند!

    یا درس ساده نبودن بهشان می دهد!


    آدم های ساده را دوست دارم!

    بوی ناب “ آدم ” می دهند!!

  2. تشکرها از این نوشته :


  3. # ADS
    Circuit advertisement
    تاریخ عضویت
    Always
    نام
    Advertising world
    نوشته ها
    Many
     

  4. #42
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    هر کس گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت !!



    هرکس گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت. هر کس دوتاست و خدا یکی بود و یکی چگونه می توانست باشد. هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست و خدای کسی که احساسش کند نداشت. عظمتها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند، خوبی ها همه نگران که آنرا بفهمند و زیبایی ها همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند و خدا عظیم بود و زیبا و پراقتدار مغرور، اما کسی را نداشت.

    زمین را گسترد و آسمانها را برکشید، کوهها برخاستند و رودها سرازیر شدند و باران ها و باران ها ...

    قرن ها گذشت و می گذشت و ...

    در آغاز هیچ نبود و کلمه بود و آن کلمه خدا بود! و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود و با نبودن چگونه توانستن بودن؟ و خدا بود و با او عدم بود. عدم گوش نداشت. حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نباشد نمی گوییم و حرفهایی است برای نگفتن ، حرفهایی که زبانه های بیتاب آتشند. کلماتش هر یک انفجاری در دل به بند کشیده اند. اینان در جستجوی مخاطب خویشند اگر یافتند آرام می گیرند و اگر نیافتند روح را از درون به آتش می کشند و هر لحظه حریقهایی وحشتناک و سوزنده ای در درون بر می افروزند و خدا برای نگفتن حرفهای بسیار داشت، درونش از آنها سرشار بود و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟ و خدا بود و عدم.

    جز خدا هیچ نبود و در نبودن نتوانستن بودن.

    با نبودن، نتوان بودن و خدا تنها بود.

  5. #43
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    افكار دیگران


    مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
    چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
    او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
    خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
    کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
    وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.
    سپس کم کم وضع عوض شد.
    پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
    باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
    پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
    بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
    فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
    او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
    کسادی عمومی شروع شده است.
    آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

  6. تشکرها از این نوشته :


  7. #44
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    شاعر و فرشته و عشق


    شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.
    فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته.
    شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت
    و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.

    خدا گفت : دیگر تمام شد.
    دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.
    زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است
    و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ.

  8. #45
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    خدایا کفر نمی‌گویم



    خدایا کفر نمی‌گویم،
    پریشانم،
    مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
    خداوندا!
    اگر روزی
    غرورت را برای ‌تکه نانی
    ‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
    و شب آهسته و خسته
    تهی‌ دست و زبان بسته
    به سوی ‌خانه باز آیی
    زمین و آسمان را کفر می‌گویی
    نمی‌گویی؟!
    خداوندا!
    اگردر روز گرما خیز تابستان
    تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
    لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
    و قدری آن طرف‌تر
    عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
    و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
    زمین و آسمان را کفر می‌گویی
    نمی‌گویی؟!
    خداوندا!
    تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
    در این دنیا چه دشوار است،
    چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است . .

  9. #46
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    درس زندگی


    در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می تواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."

  10. تشکرها از این نوشته :

    hmg

  11. #47
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    کلامی از شیخ بهائی



    آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا :اگر بسیار كار كند، می‌گویند احمق است !

    اگر كم كار كند، می‌گویند تنبل است!

    اگر بخشش كند، می‌گویند افراط می‌كند!

    اگر جمعگرا باشد، می‌گویند بخیل است!

    اگر ساكت و خاموش باشد می‌گویند لال است!!!

    اگر زبان‌آوری كند، می‌گویند ورّاج و پرگوست ..!

    اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گویند

    ریاكاراست!!!

    و اگر نكند میگویند كافراست و بی‌دین .....!!!

    لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد

    و جز ازخداوند نباید ازكسی ترسید.

    پس آنچه باشید که دوست دارید.

    شاد باشید ؛

    مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.

  12. تشکرها از این نوشته :


  13. #48
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    آدم های خوش شانس و بدشانس


    ریچارد وایزمن
    روانشناس دانشگاه هارتفوردشایر

    چرا برخی مردم بی وقفه در زندگی "شانس" می آورند درحالی که سایرین همیشه "بدشانس" هستند؟
    مطالعه برای بررسی چیزی که مردم آن را "شانس" می خوانند، ده سال قبل شروع شد.
    می خواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضی ها را می زند، اما سایرین از آن محروم می مانند. به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم "خوش شانس" و عده دیگر "بدشانس" هستند؟
    آگهی هایی در روزنامه های سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس می کنند خوش شانس یا بدشانس هستند خواستم با من تماس بگیرند.
    صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سال های گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگی شان را زیر نظر گرفتم و از آنها خواستم در آزمایش های من شرکت کنند.
    نتایج نشان داد که هرچند این افراد به کلی از این موضوع غافلند، کلید خوش شانسی یا بدشانسی آنها در افکار و کردارشان نهفته است.
    برای مثال، فرصت های ظاهرا خوب در زندگی را در نظر بگیرید. افراد خوش شانس مرتبا با چنین فرصت هایی برخورد می کنند، درحالی که افراد بدشانس نه.

    با ترتیب دادن یک آزمایش ساده سعی کردم بفهم آیا این مساله ناشی از توانایی آنها در شناسایی چنین فرصت هایی است یا نه.
    به هر دو گروه افراد "خوش شانس" و "بدشانس" روزنامه ای دادم و از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگویند چند عکس در آن هست.
    به طور مخفیانه یک آگهی بزرگ را وسط روزنامه قرار دادم که می گفت: "اگر به سرپرست این مطالعه بگویید که این آگهی را دیده اید 250 پوند پاداش خواهید گرفت."
    این آگهی نیمی از صفحه را پر کرده بود و به حروف بسیار درشت چاپ شده بود.
    با این که این آگهی کاملا خیره کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی می کردند عمدتا آن را ندیدند، درحالی که اغلب افراد خوش شانس متوجه آن شدند.
    مطالعه من نشان داد که افراد بدشانس عموما عصبی تر از افراد خوش شانس هستند و این فشار عصبی توانایی آنها در توجه به فرصت های غیرمنتظره را مختل می کند.
    در نتیجه، آنها فرصت های غیرمنتظره را به خاطر تمرکز بیش از حد بر سایر امور از دست می دهند.
    برای مثال وقتی به مهمانی می روند چنان غرق یافتن جفت بی نقصی هستند که فرصت های عالی برای یافتن دوستان خوب را از دست می دهند.
    آنها به قصد یافتن مشاغل خاصی روزنامه را ورق می زنند و از دیدن سایر فرصت های شغلی بازمی مانند.
    افراد خوش شانس آدم های راحت تر و بازتری هستند، در نتیجه آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در جستجوی آنها هستند می بینند.
    تحقیقات من در مجموع نشان داد که آدم های خوش اقبال براساس چهار اصل، برای خود فرصت ایجاد می کنند..
    اولا آنها در ایجاد و یافتن فرصت های مناسب مهارت دارند،
    ثانیا به قوه شهود گوش می سپارند و براساس آن تصمیم های مثبت می گیرند.
    ثالثا به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی نیکی برای آنها رضایت بخش است،
    و رابعا نگرش انعطاف پذیر آنها، بدبیاری را به خوش اقبالی بدل می کند.
    در مراحل نهایی مطالعه، از خود پرسیدم آیا می توان از این اصول برای خوش شانس کردن مردم استفاده کرد.
    از گروهی از داوطلبان خواستم یک ماه وقت خود را صرف انجام تمرین هایی کنند که برای ایجاد روحیه و رفتار یک آدم خوش شانس در آنها طراحی شده بود.
    این تمرین ها به آنها کمک کرد فرصت های مناسب را دریابند، به قوه شهود تکیه کنند، انتظار داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبیاری انعطاف نشان دهند.
    یک ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشریح کردند. نتایج حیرت انگیز بود: 80 درصد آنها گفتند آدم های شادتری شده اند، از زندگی رضایت بیشتری دارند و شاید مهم تر از هر چیز خوش شانس تر هستند.
    و بالاخره این که من "عامل شانس" را کشف کردم.

    چهار نکته برای کسانی که می خواهند خوش اقبال شوند

    به غریزه باطنی خود گوش کنید، چنین کاری اغلب نتیجه مثبت دارد.

    با گشادگی خاطر با تجارب تازه روبرو شوید و عادات روزمره را بشکنید.

    هر روز چند دقیقه ای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنید.

  14. #49
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    راه بهشت



    مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

    پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟»

    دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

    - «چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»

    دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.»

    - اسب و سگم هم تشنه‌اند.

    نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

    مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود و صورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

    مسافر گفت: روز به خیر

    مرد با سرش جواب داد.

    - ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.

    مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهید بنوشید.

    مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

    مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

    مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

    - بهشت

    - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

    - آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

    مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

    - كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند...


    بخشی از كتاب «شیطان و دوشزه پریم»، پائولو كوئیلو

  15. #50
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    مصاحبه با خدا



    خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟

    پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.

    خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟

    من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟

    خدا جواب داد:




    - اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.

    - اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

    -اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.

    - اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.

    ...

    سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟

    خدا پاسخ داد:

    - اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

    - اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

    - اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

    - اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.

    - یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.

    - اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.

    - اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

    - اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.

    با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟

    خدا لبخندی زد و گفت:

    فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"

  16. #51
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    داستان زیبا



    مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 7 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!

    در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید ...

    با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..

    او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
    بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

    «« دوستت دارم بابایی»»

  17. #52
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    نامه ای به خدا ....



    یک روزکارمند پستی به نامه هایی که آدرس نا معلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود. نامه ای به خدا. با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده وبخواند.

    در نامه اینطور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف من را که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یک شنبه هفته دیگرعید است و من دونفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی. به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آن ها جیب خود را جست وجو کنند وهر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان96 دلار جمع شد که آن را در پاکتی گذاشته و برای پیر زن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند عید به پایان رسید و چند روزی از آن ماجرا گذشت تا اینکه نامه دیگری از آن پیر زن به اداره پست رسید. که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آن ها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان پست آن را بر داشته اند...!!!

  18. #53
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    پرنده و انسان



    پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.

    پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم.

    انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.

    ***

    پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید .

    پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک اوج دوست داشتنی.

    ***

    پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است.

    درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود.

    ***

    پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

    ***

    آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: " یادت می آید؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟"

    انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست.

  19. #54
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    درسی از پروانه



    یك روز سوراخ كوچكی در یك پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ كوچك ایجاد شده درپیله نگاه كرد.

    سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.

    آن شخص تصمیم گرفت به پروانه كمك كند و با قیچی پیله را باز كرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروك بود.

    آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.

    هیچ اتفاقی نیفتاد!

    در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.

    چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.

    گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.

    اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.

    من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.


    من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.


    من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم.

    من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.


    من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.


    من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت داد.


    « من به هر چه که خواستم نرسیدم ...

    اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم»




    بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که میتوانی بر تمام آنها غلبه کنی.

  20. #55
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    بهشت و جهنم!





    روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ ، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

    مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!، خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!

    هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

  21. #56
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    قلب زیبا



    روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند

    مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد . دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است . پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند.

    گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود.

  22. #57
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    موهبت



    من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد
    و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم.
    من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد
    و او پیش پایم مسایلی گذاشت تا آنها را حل کنم.
    من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند
    و او به من فکر داد تا برای رفاهم بیشتر تلاش کنم.

    من از خدا خواستم به من شهامت دهد
    و او خطراتی در زندگیم پدید آورد تا بر آنها غلبه کنم.
    من از خدا خواستم به من عشق دهد
    و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم.
    من ار خدا خواستم به من برکت دهد
    و خدا به من فرصت هایی داد تا از آنها بهره ببرم.
    من هیچ کدام از چیزهایی را که ار خدا خواستم،دریافت نکردم
    ولی به همه ی چیزهایی که نیاز داشتم رسیدم.

  23. #58
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    ابلیس



    پناه می برم به خدا ، از شر شیطان رانده شده

    مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است. کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟ جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.

    طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ، طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند. سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت: اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.

    مرد گفت طناب من کدام است ؟ ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب دیگران می گذارم ... مرد قبول کرد . ابلیس خنده کنان گفت : عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت!
    راستی طناب ما کدام است ؟!

  24. #59
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    وفادار



    روزی دهقان و همسرش جهت بردن بذر به مذرعه مجبور شدند كودك خردسالشان را كه در خواب بود برای مدت كوتاهی در منزل تنها بگذارند و از طرفی وجود سگ با وفای نگهبان در منزل خیالشان را از خطر جانوران درنده همچون گرگ آسوده می كرد .
    چون آن دو فراغت از كار برگشتند سگ را با پوزه خونین و بی تاب رو در روی خود دیدند كه انتظار آمدن آنها را می كشید . زن فریاد بر آورد سگ كودكم را خورد و مرد دهقان بی درنگ بر پیشانی سگ نشانه رفت و با شلیگ یك گلوله آن را از پای در آورد.
    چون سراسیمه به درون خانه رفتند دیدند كودك هنوز در خواب عمیق است و گرگی از پای در آمده و با بدن خونین
    نقش بر زمین افتاده است و اتاق از جنگ سخت گرگ و سگ حكایت دارد .

    بسیار سوال و افسوس هیچ پاسخ ‫‫‍‬‌‍....
    اما فقط یك سوال : راستی آن دهقان با پیشداوری نابجای خود چگونه می تواند درون خود را التیام بخشد ؟
    پس بیاییم قبل از هر چیز نسبت به یكدیگر پیشداوری نكنیم
    و آگاهی خود را نسبت به كردار ، پندار و گفتار دیگران افزون كنیم.
    برگی از قصه های مددكاری
    شهرام سرابی

  25. #60
    مدیر انجمن javad naderi آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نام
    جواد نادری زاده
    نوشته ها
    830
    تشکر
    225
    تشکر شده 1,334 بار در 602 پست

    پیش فرض

    آمرزش




    روزی حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند درخواست نمود :
    « بارالها ! می خواهم بدترین بنده ات را ببینم . »
    ندا آمد :
    « صبح زود به درب ورودی شهر برو . اولین كسی كه از شهر خارج شد او بدترین بنده من است .
    حضرت موسی (ع) اول صبح روز بعد به درب ورودی شهر رفت .

    پدری با فرزندنش اولین نفری بود كه از درب شهر خارج شد .
    حضرت موسی (ع) پیش خود گفت :
    « بدبخت خبر ندارد كه بدترین خلق خداست ! »

    حضرت موسی (ع) پس از بازگشت رو به درگاه خداوند نمود و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش ، عرضه داشت كه :
    « بارالها ! حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم . »
    ندا آمد :
    « آخر شب به درب ورودی شهر برو . آخرین نفری كه وارد شهر شود او بهترین بنده من است . »

    هنگامی كه شب شد حضرت موسی (ع) به درب ورودی شهر رفت .
    با تعجب دید كه آخرین نفری كه از درب وارد شهر گردید همان پدر با فرزندنش می باشد .
    حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند با تعجب و درماندگی عرضه داشت :
    « بارالها ! چگونه ممكن است كه بدترین و بهترین بنده ات یك نفر باشد ؟ »
    ندا آمد :
    « یا موسی ! این بنده صبح كه می خواست با فرزندش از درب ورودی شهر خارج شود بدترین بنده من بود . اما ... »

    اما هنگامی كه فرزندش نگاهش به كوههای عظیم افتاد از پدرش پرسید :
    « بابا ! بزرگتر از این كوهها چیست ؟ »
    پدر گفت :
    « زمین »
    فرزند پرسید :
    « بابا ! بزرگتر از زمین چیست ؟ »
    پدر جواب داد :
    « آسمانها »
    فرزند پرسید :
    « بابا ! بزرگتر از آسمانها چیست ؟ »
    پدر در حالی به فرزند نگاه می كرد ، اشك از دیدگانش جاری شد و گفت :
    « فرزندم ! گناهان پدرت است كه از آسمانها نیز بزرگتر است ... »
    فرزند پرسید :
    « بابا ! بزرگتر از گناهان تو چیست ؟ »
    پدر كه دیگر طاقتش تمام شده بود نتوانست دیدگان ابر آلود خویش را كنترل نماید . به ناگاه بغضش تركید و گفت :
    « دلبندم ! بخشندگی خدای بزرگ از تمام اینها و تمام هر چه هست بزرگتر و عظیمتر است ... ! »

صفحه 3 از 16 نخستنخست 12345678910111213141516 آخرینآخرین

موضوعات مشابه

  1. کمک (فلزیاب با avr)
    توسط alonejax در انجمن AVR
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 21-07-2013, 15:56
  2. فلزیاب با برد 1 متر
    توسط sobhan537 در انجمن موتورها و درایوها
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 06-07-2013, 17:38
  3. جملات قصار و زیبا
    توسط morteza_rk در انجمن گفت و گوي آزاد
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 05-03-2012, 00:02
  4. قطعات قابل بازیافت از موبایل
    توسط shayanmelody در انجمن سایر موارد مرتبط با میکرو کنترلرها
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: 14-12-2011, 23:13
  5. مقاومت زیر 1 اهم
    توسط masoodhashemy در انجمن مباحث متفرقه در زمینه میکروو الکترونیک
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 22-12-2009, 20:49

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •