PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مطالب زیبا



صفحه ها : [1] 2

javad naderi
02-03-2011, 21:47
سلام قصد دارم در اینجا مطالب آموزنده و زیبا که در کنار علم در زندگی باید به توجه بشه رو قرار بدم.با سپاس

morteza_rk
03-03-2011, 01:15
سلام جواد جون ، بابت پست های خوبت تشکر می کنم. خیلی گلی. :oaa)aa)

ولی بهتر نیست بجای اینکه اینهمه فایل پیوست کنی فایل های متنی رو توی پست ها بیاری؟ یعنی همون چیزی که توی فایل تایپ شده کپی کنی اینجا. چون اینجوری که پست می زنی زیاد خوش فرم و مثل خودت خوشگل نیست!

ممنون

javad naderi
03-03-2011, 18:15
سلام.مرسی.آخه پاور پویینته.قشنگیشم به همینه.نمیدونم والا.

javad naderi
03-03-2011, 18:19
جمله انرژي زا از آنتوني رابينز



این متن بدون شک یکی از بهترین متون موفقیتی است که امیدوارم که برای همه مؤثر واقع شود!


1به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید .
2 با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای اینکه وقتی پیرتر می شوید، مهارت های مکالمه ای مثل دیگر مهارت ها خیلی مهم می شوند .
3 همه ی آنچه را که می شنوید باور نکنید، همه ی آنچه را که دارید خرج نکنید و یا همان قدر که می خواهید نخوابید .
4 وقتی می گویید: دوستت دارم. منظورتان همین باشد .
5 وقتی می گویید :متاسفم. به چشمان شخص مقابل نگاه کنید .
6 قبل از اینکه ازدواج کنید حداقل شش ماه نامزد باشید .
7 به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید .
8 هیچ وقت به رؤیاهای کسی نخندید. مردمی که رؤیا ندارند هیچ چیز ندارند.
9 عمیقاً و با احساس عشق بورزید. ممکن است آسیب ببینید ولی این تنها راهی است که به طور کامل زندگی می کنید .



10 در اختلافات منصفانه بجنگید و از کسی هم نام نبرید .
11 مردم را از طریق خویشاوندانشان داوری نکنید .
12 آرام صحبت کنید ولی سریع فکر کنید .
13 وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که نمی خواهید پاسخ دهید، لبخندی بزنید و بگویید :چرا می خواهی این را بدانی؟
14 به خاطر داشته باشید که عشق بزرگ و موفقیت های بزرگ مستلزم ریسک های بزرگ هستند .
15 وقتی کسی عطسه می کند به او بگویید :عافیت باشد .

16 وقتی چیزی را از دست می دهید، درس گرفتن از آن را از دست ندهید .
17 این سه نکته را به یاد داشته باشید: احترام به خود، احترام به دیگران و مسئولیت همه کارهایتان را پذیرفتن .
18 اجازه ندهید یک اختلاف کوچک به دوستی بزرگتان صدمه بزند .
19 وقتی متوجه می شوید که که اشتباهی مرتکب شده اید، فوراً برای اصلاح آن اقدام کنید .
20 وقتی تلفن را بر می دارید لبخند بزنید، کسی که تلفن کرده آن را در صدای شما می شنود .
21 زمانی را برای تنها بودن اختصاص دهید .

یک دوست واقعی کسی است که دست شما را بگیرد و قلب شما را لمس کند .این پیام را پیش خود نگه ندارید!

javad naderi
03-03-2011, 18:20
من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست ندارند نيست


.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نيز به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست دارند نمى‌باشد.


من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صميمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما بايد بدين خاطر او را ببخشيم.



من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصله‌ها. عشق واقعى نيز همين طور است.



من باور دارم ...
که ما مى‌توانيم در يک لحظه کارى کنيم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.



من باور دارم ....
که زمان زيادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.



من باور دارم ...
که هميشه بايد کسانى که صميمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آن‌ها را مى‌بينم.



من باور دارم ...
که ما مسئول کارهايى هستيم که انجام مى‌دهيم، صرفنظر از اين که چه احساسى داشته باشيم.



من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.



من باور دارم ...
که قهرمان کسى است که کارى که بايد انجام گيرد را در زمانى که بايد انجام گيرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پيامدهاى آن.



من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داريم در مواقع پريشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آيند و ما را نجات مى‌دهند.



من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا اين به من اين حق را نمى‌دهد که ظالم و بيرحم باشم.



من باور دارم ...
که بلوغ بيشتر به انواع تجربياتى که داشته‌ايم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ايم بستگى دارد تا به اين که چند بار جشن تولد گرفته‌ايم.



من باور دارم ...
که هميشه کافى نيست که توسط ديگران بخشيده شويم، گاهى بايد ياد بگيريم که خودمان هم خودمان را ببخشيم.



من باور دارم ...
که صرفنظر از اين که چقدر دلمان شکسته باشد دنيا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ايستاد.



من باور دارم ...
که زمينه‌ها و شرايط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثيرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.



من باور دارم ...
که نبايد خيلى براى کشف يک راز کند و کاو کنم، زيرا ممکن است براى هميشه زندگى مرا تغيير دهد.



من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقيقاً به يک چيز نگاه کنند و دو چيز کاملاً متفاوت را ببينند.



من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسيم تغيير يابد.



من باور دارم ...
که گواهى‌نامه‌ها و تقديرنامه‌هايى که بر روى ديوار نصب شده‌اند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.


من باور دارم ...
«شادترين مردم لزوماً کسى که بهترين چيزها را دارد نيست
بلکه کسى است که از چيزهايى که دارد بهترين استفاده را مى‌کند»


منتخب جملات و درسهايي گرانبها از "اوشو"


توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است


هر موجودی؛ یك سرود الهی است بی همتا؛ منحصر به فرد؛ تكرار نشدنی و غیر قابل مقایسه....


· زمانی كه تسلیم باشی؛ تمام هستی از تو حمایت می‌كند هیچ چیز با تو مخالف نخواهد بود، زیرا تو با هیچ چیز مخالف نیستی.


خودت را بپذیر؛ هر چه كه هستی حتی اگر نقصی هم داری آن را بپذیر؛ تنها آن هنگام قادری دست از جنگ با خودت برداری و آسوده باشی.


زندگی یعنی آموختن صلح. صلح با دیگران نه، با خودت.


عشق یك تجربه هست، ولی زبان بسیار مكار است. پس مراقب زبانت باش.


سكوت را بر خودت تحمیل نكن. هیچ چیز را بر خودت تحمیل نكن. شادی كن؛ آواز بخوان، بگذار ذهنت خسته شود. آنگاه رفته رفته لحظات كوچكی از سكوت و آرامش واردت می‌شود.


توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.


اگر بتوانی دیگری را همانطور كه هست؛ بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.


وقتی با عشق به دیگری بنگری؛ او والا می‌گردد و منحصر به فرد.


هرگاه عاشق باشی، احساس عجز كامل می‌كنی. درد عشق هم همین است. زیرا تو می‌خواهی هر كاری را برای معشوقت انجام دهی، اما می‌فهمی كه كاری از دستت بر نمی‌آید. اما عشق یعنی همین كه تمام فكرت؛ خدمت به دیگری باشد حتی اگر از عهده‌ات بر نیاید.


تو نمی‌توانی انسانی را تصاحب كنی، زیرا او یك شخص است. تصاحب فقط با اشیاء ممكن است. اگر هنوز به دنبال تصاحبی؛ عشق تو شهوت است.


اگر نتوانی با معشوقت ساكت بمانی؛ بدان كه هنوز عاشق نشده‌ای.


تنها راه كسب عشق؛ از طریق همین عشق میسر می‌شود. هر چه بیشتر ایثار كنی؛ بیشتر می‌گیری.


والاترین انسان كسی هست كه با عزمی شكست ناپذیر؛ انتخاب كند.


هر موجودی؛ یك سرود الهی است بی همتا؛ منحصر به فرد؛ تكرار نشدنی و غیر قابل مقایسه.


اگر بتوانی تماماً و یك دل عشق بورزی؛ از عمق دلت؛ زندگی تو سرشار از شادی و احساس می‌شود نه تنها برای خودت بلكه برای دیگران هم اصلاً تو برای دنیا بركت و نشاط خواهی شد.


اگر عشقی احساس نمی‌كنی؛ تظاهر نكن، سعی نكن نمایش بدهی كه عاشقی حتی اگر خشمگینی بگو كه خشمگین هستی و باش ولی حقیقی باش.


زندگی یك مسابقه و رقابت نیست پس دلیلی هم برای مقایسه خودت با دیگران وجود ندارد.


هیچكس نمی‌تواند تو را تغییر دهد. تنها خودت قادر به تغییر خودت هستی.


اصیل بودن و واقعی بودن نهایت زیبایی است.


اصیل بودن یعنی واقعی بودن خنده‌هایت، گریه‌هایت، نفرتت و عشقت و همه زندگیت باید واقعی باشد تا اصیل باشی.


آنان كه طمع كارند؛ برای پر كردن احساس تهی بودنشان بارها و وزنه‌ها را با خود حمل می‌كنند.

javad naderi
03-03-2011, 22:32
عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم که نه طاعت می پذیرفتم، نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها


تیز کرده، پاره پاره در کف زاهد نمایان سجه ی صد دانه می کردم.


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان هزاران لیلی ناز


آفرین را کوه به کوه آواره و دیوانه می کردم.


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان سراپای وجود بی وفا،


معشوق را پروانه می کردم.


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم که می دیدم مشوش عارف عامی ز برق فتنه ی این علم آدم


سوز مردم کش، به جز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری در این دنیای پر افسانه می کردم.


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم به عرش کبریایی با همه صبر خدایی، تا که می دیدم عزیزی نا به


جا ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد گردش این چرخ را وارونه صبرانه می کردم.


عجب صبری خدا دارد!


چرا من جای او باشم همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب و تماشای تمام


زشت کاری های این مخلوق را دارد و گر نه من به جای او بودم، یک نفس کی


عادلانه سازشی با جاهل فرزانه می کردم.


عجب صبری خدا دارد!

javad naderi
04-03-2011, 02:51
یک سالگی: در حالیکه عمویم من را بالا و پایین می‌انداخت و هی می‌گفت گوگوری مگوری ، یهو لباسش خیس شد... !
پس از 9 ماه ورجه وورجه متولد شدم !
یک سالگی : در حالیکه عمویم من را بالا و پایین می‌انداخت و هی می‌گفت گوگوری مگوری ، یهو لباسش خیس شد !

چهارسالگی : در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم و در حالیکه او گریه می‌کرد ، من می‌خندیدم ! نمی‌دانم چرا ؟!
هفت سالگی : پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی از قبیل آن مرد آمد ، آن مرد با bmw آمد !!!! را یاد گرفتم !
نه سالگی در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم ولی انداختم پای !!! پسز همسایه دیگرمان ! بنده خدا سر شب یک کتک مفصل از باباش خورد تا دیگر او باشد که شیشه همسایه را نشکند و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من !!!
دوازده سالگی : به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم در حالی که من هنوز به اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم ولی ناظم آنجا کاملا به اخلاق من آشنا شده بود و به همین خاطر چندین و چند منفی انضباط گرفتم ! البته به محض اینکه به اخلاق ایشان آشنا شدم چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم !
هجده سالگی : در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی در رشته ی میخ کج کنی واحد بوقمنچزآباد ( البته یکی از شعب توابع روستاهای بوقمنچزآباد ) قبول شدم !!
بیست و چهار سالگی : در این سال دانشگاه به اصرار مدرک کاردانی‌ام را که هنوز نیمی‌از واحدهایش مانده بود تا پاس شود ، به من داد !!!!
بیست و شش سالگی : رفتم زن بگیرم گفتند باید یک شغل پردرآمد داشته باشی . رفتم یک شغل پردرآمد داشته باشم ، گفتند باید سابقه کار داشته باشی . رفتم دنبال سابقه کار که در نهایت سابقه کار به من گفت : بی خیال زن گرفتن !!!
سی و سه سالگی : بالاخره با یکی مثل خودمون که در ترشی قرار داشت ! قرار مدارهای ازدواج و خواستگاری و عقد و بله برون و ... رو گذاشتیم !
چهل و یک سالگی : در این سال گل پسر بابا که می‌خواست بره کلاس اول ، دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که لوازم التحریر دارا و سارا می‌خوام بردمش لوازم التحریری تا انتخاب کنه !
شصت و شش سالگی : تمام دندانهایم را کشیده بودم و حالا باید دندان مصنوعی می‌خریدم . به علت اینکه حقوق بازنشستگی ما اجازه خریدن دندان مصنوعی صفر کیلومتر !!! را نمی‌داد ، دندان مصنوعی پدربزرگ همکلاسی سابقم رو که تازه به رحمت خدا رفته بود !!! برای حداکثر بیست سال اجاره کردم .معلوم بود که این دندان مصنوعی ها یک بار هم مسواک نخورده ولی خوبیش این بود که حداقل شب ها یک لیوان آب یخ بالای سرم بود !
هفتاد و هشت سالگی : به علت سن بالای من و همسرم ، پسرانمان ( بخوانید عروسهایمان ) ما را به خانه هایشان راه نمی‌دادند
هشتاد و پنج سالگی : بلافاصله بعد از خوردن یک کله پاچه ی درست و حسابی دندان مصنوعی ها را به ورثه دادم تا دندانهایش را بین خودشان تقسیم کنند !
نود سالگی : همه فامیل در مورد اینکه من این همه عمر کرده بودم ، زیادی حرف می‌زدند و فردای همین حرفهای زیادی بود که به طور نا بهنگامی ‌خدا بیامرز شدم !!!:(

javad naderi
04-03-2011, 16:59
پیرمرد و سالک


پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود
پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟
سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي‌كنند
پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي
سالك گفت : چرا ؟
پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند
سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟
پير مرد گفت : تا راست چه باشد
سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند
پير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟
سالك گفت : نه
پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟
سالك گفت : ندانم

پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم
سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه
به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم

پير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي
سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم

پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به
جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند .
ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد
سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟

پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد .
خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند
پيرمرد و سالك به باغ رسيدند .
از دروازه باغ كه گذر كردند
سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است .
آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند

پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد
دختر با شال و دستاري سبز آمد
و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد .
سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت .
شب را آنجا بيتوته كرد
و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست
پير مرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري
پندارم كه امروز را رهسپاري
سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم

پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است .
اينگونه كن
سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت .
پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود .
طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد .
دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود
و سالك از او غرق در حيرت شد .

روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد
پيرمرد او را بديد و گفت :
لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي
سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت :
عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند

پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان
تا كار عقل نيز سرانجام گيرد

سالك روزي دگر بماند
پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت ,
افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت

سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه ,
اما عقل به سرانجام رسيده است .
اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش

پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم
سالك گفت : بر شنيدن بي تابم
پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي
سالك گفت : هر چه باشد گر دن نهم

پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد

پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود
سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم
اگر خلايق به راه راست مي شدند ,
و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم

پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي
سالك گفت : آري

پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي
كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو

سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟
پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ,او شهره است
سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده
و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟

پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي
سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود

پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است
برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن ,
مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟
سالك گفت : همان كنم كه تو گويي

سالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت
مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس
سالك گفت : چرا ؟

مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده
و همه ثروت خود را به فقرا داده
و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند

سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند
مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام ,
آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن

سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد .
هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا .
برگشت دست پير مرد را بوسيد
پير مرد گفت : چه ديدي ؟
سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند
و با خداي خود در عبادت
پير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري
آنان را آنگونه ببيني كه هستند نه آنگونه كه خود خواهي!!!

javad naderi
05-03-2011, 16:04
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
مولوی

javad naderi
06-03-2011, 17:19
نامه ای به یک دوست

به نام خدایی که درسکوت به اوپناه می برم درشادی انکارش کردم در تنهایی با تمام
وجود به اوعشق ورزیدم
به نام اوکه دوستی را درلبخند شادی رادرمحبت وجدایی رادراشک آفرید
روزگاری دراوج تاریکی بودم به هر کجا نگاه میکردم خود را می دیدم یک روزبارانی پنجره اتاق تاریک را به روشنایی گشودم واقاقیا را به اتاق فرا خواندم اقاقیا دعوتم را پذیرفت و آینه را برابرم نهاد من در برابرآینه ایستادم وخودم را شناختم
آنکه درآینه به من می نگریست سیاه بودنه اینکه پوستش سیاه بود ذاتش سیاه بود زیر
باران رفتم وازخداوند باران آمرزش طلبیدم
سلام دوست من
هرانسانی یه جایی توآسمان بزرگ توکهکشان جایی که عشق قایم شده ستاره ای داره
امیدوارم ستاره عمرتو،ستاره روشن زندگی توهرروزپرنورترازقبل بشه وهیچ وقت خاموش نشه
خوب من:
رمزبودن، ماندن ونرفتن صداقت
خداراصدازدن به زندگی لبخند زدن
اون دور دورها نمیدونم شایدهم نزدیک تر یه کس بزرگ هست که فقط منتظره ازاون
بخواهیم که یاریمون بده
میدونی اون کسی نیست جزخدایی که رازمن وتوروخوب میدونه
عادت هر روزبود اشک ریختن برسرسجاده عشق
عادت هرروزبود خواستن یاری او
عادت هرروزبود رازونیازبا معبود
عادت هرروزبود پاک شدن تازه شدن برسرسجاده عشق
عاشق همه دم فکرغم دوست کند
معشوق کرشمه ای که نیکوست کند
ماجرم وگنه کنیم واولطف وکرم
هرکس چیزی که لایق اوست کند

javad naderi
06-03-2011, 17:20
یک پسر کوچک ازمادرش پرسید چرا گریه میکنی
مادرپاسخ داد:چون من یک زن هستم
پسرک گفت:متوجه نمی شوم
مادراورا درآغوش گرفت وگفت هیچ وقت متوجه نمی شوی چون تو یک زن نیستی
بعدا پسرک روزی ازپدرش پرسید:چرا مادرگاهی گریه میکند
تنها پاسخی که پدرش داد این بود که:همه زنان بدون دلیل گریه می کنند
زمانی که پسرک بزرگ شد ازخدا پرسید:خدایا چرا زنان به آسانی گریه میکنند
خدا پاسخ داد:زمانی که من زن راخلق کردم نیازبود که اویک موجود خاص باشد
من شانه های اورا آنقدرقوی آفریدم تا بتواند بارهمه دنیا را به دوش بکشد
وآنقدر لطیف که جایگاهی برای آسایش عزیزانش باشد به او توانایی زندگی بخشیدن دادم به او آنقدر مهربانی دادم تا بی اعتنایی فرزندانش را تحمل کند به او قدرتی بخشیدم تا زمانی که همه ناامید می شونداو همچنان ادامه دهد به او محبتی آنچنان عمیق بخشیدم که همواره از خانواده اش محافظت کند حتی وقتی که بیماروخسته است
به او روحی وسیع اعطاکردم که فرزندانش را بی قیدوشرط دوست داشته باشد حتی وقتی که اورا نادیده می گیرند به او تحمل بخشیدم تا خطای همسرش را تحمل کندوببخشد وبدون چشمداشتی کناراوباقی بماندو درنهایت به او اشکهایی دادم تا هرزمانی که خواست جاری شوند
زیبایی یک زن به لباسی که او می پوشد وبه صورت اویا مدل موهایش نیست
زیبایی یک زن درچشمهایش نهفته است چشمهای اودریچه ای به سوی قلبش هستند
دریچه ای به سوی اشک هایی که تو نمی بینی وتمامی احساسات نهفته در قلب او هستند

javad naderi
06-03-2011, 21:16
آدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند
آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند
آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند

آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند
آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند
آدم هاي كوچك بي دردند

آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند
آدم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند

آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند
آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند
آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند

آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند
آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد
آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند

آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم هاي كوچك مسئله ندارند

آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند
آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند
آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند

javad naderi
07-03-2011, 00:38
چرا کسی نمیاد بخونه باهاتون قهررررررررررررررررررررررر ررررررررررررررمlov:cry:::sa:


قهر قهر قهر تا روز قیامت:(:baad:

Hesam1984
07-03-2011, 01:15
چرا کسی نمیاد بخونه باهاتون قهررررررررررررررررررررررر ررررررررررررررمlov:cry:::sa:


قهر قهر قهر تا روز قیامت:(:baad:


Do not expect appreciation
Bill Gates


ادامه بده، نوشته هات خیلی خوبن

morteza_rk
07-03-2011, 01:59
منم که میام و می خونم ، تشکر هم می کنم دادا.

غصه نخور ، خیلی قشنگن. دمت گرم.

javad naderi
07-03-2011, 04:35
آیا میدانید زرتشت یعنی ستاره زرین!
آیا میدانید قطر شاهرگ گردن ۶ میلیمتر میباشد
آیا میدانید ناخن انگشت میانی سریعتر از دیگر انگشتها رشد میکند
آیا میدانید نروژ سومین کشور صادر کننده نفت میباشد
آیا میدانید با برداشتن تخمدانها عمر بیمار بطور متوسط ۸ سال کمتر میشود
آیا میدانید اسکنر ۴۸ سال پیش اختراع شده است
آیا میدانید ۱۰۰ سال پیش پزشکان آمریکایی میگفتند زنانی که باهوش هستند باردار نمی شوند
آیا میدانید ستاره دریایی فاقد مغز میباشد
آیا میدانید سالانه ۵۰۰۰ کارگر در معادن چین جان خود را از دست میدهند
آیا میدانید مروارید درون سركه ذوب میگردد
آیا میدانید ارزش مادی تمام عناصر بدن انسان کمتر از ۱۰۰۰ تومان است.
آیا میدانید ساعت اتمی ساخته اند که در ۴۰۰ میلیون سال یک ثانیه هم تغییر نمی کند
آیا میدانید بال زدن یک پروانه هم زمین را تکان میدهد
آیا میدانید ما مغزمان رو کنترل میکنیم یا مغزمان ما را؟
آیا میدانید ۲۰۰ میلیون موجود زنده روی زمین وجود دارد که انسان یکی از انها است
آیا میدانید یک قطره اب دارای ۱۰۰ میلیارد اتم است
آیا میدانید ایران به ۲۰ کشور تسلیهات نظامی صادر میکند
آیا میدانید ۸۰ ٪ موجودات دنیا را حشرات تشکیل داده اند
آیا میدانید تنها حیوانی که نمی تواند شنا کند شتر است
آیا میدانید روباه همه چیز را خاکستری می بیند
آیا میدانید گربه قادر نیست مزه شیرین را تشخیص دهد
آیا میدانید یک گرم سم مار کبری می تواند ۱۵۰ نفر را بکشد
آیا میدانید حس چشایی نوعی پروانه بزرگ ۱۳ هزار بار دقیق تر از انسان است
آیا میدانید لاما شتر بدون کوهانی است که به هنگام عصبانیت بر صورت طرف مقابل تف می اندازد.
آیا میدانید قلب گنجشک ۱۰۰ بار در دقیقه می تپد. گنجشک ها روی زمین می پرند.
آیا میدانید فیل تنها حیوانی است که می تواند ایستادن روی سر و گردن را یاد بگیرد.
آیا میدانید یک موش کور ۱۴ سانتی می تواند در یک شب تونلی به طول ۹۱/۴ متر حفر کند.
آیا میدانید مرغ ها برای تخمگزاری احتیاجی به خروس ندارند. خروس فقط برای بارور کردن تخم است
آیا میدانید کرم های ابریشم در ۵۶ روز ۸۶ هزار برابر وزن خود غذا می خورند.
آیا میدانید داركوب ها قادرند ۲۰ بار در ثانیه به تنه درخت ضربه بزنند
آیا میدانید زمان گردش سیاره عطارد بدور خود ۲ برابر زمان گردش آن بدور خورشید میباشد
آیا میدانید ۹۰ ٪ سم مارها از پروتئین تشكیل یافته است
آیا میدانید قلب میگو ها در سر آنها قرار دارد
آیا میدانید گونه ای از خرگوش قادر است ۱۲ ساعت پس از تولد جفت گیری كند
آیا میدانید سطح شهر مكزیك سالانه ۲۵ سانتیمتر نشست میكند
آیا میدانید موشهای صحرایی سالانه یک سوم ذخایر غذایی جهان را نابود میسازند
آیا میدانید بیشترین سرعت که انسان دست یافته ۴۰,۰۰۰ کیلومتربا سفینه آپالو ۱۰ است
آیا میدانید چین بیشتر از هر کشوری همسایه دارد، چین با ۱۳ کشور هم مرز است
آیا میدانید موریانه ها قادرند تا ۲ روز زیر آب زنده بمانند
آیا میدانید کبد انسان در ۳۰۰ تا ۵۰۰ روز نو میشود، یعنی اینکه از سلولهای جدیدی برخوردار میشود
آیا میدانید درازترین دم به سوسمار آبهای شور تعلق دارد که درازای آن به ۳ متر میرسد
آیا میدانید قدمت خالکوبی به بیش از ۵۰۰۰ سال میرسد
آیا میدانید اغلب مارها دارای ۶ ردیف دندان میباشند
آیا میدانید شمپانزه ها قادرند مقابل آینه چهره خود را تشخیص دهند اما میمونها نمیتوانند
آیا میدانید قلب والها تنها ۹ بار در دقیقه میتپد
آیا میدانید درازترین جانور یک نوع کرم خاکی است که درازای آن به بیش ۵۵ متر میرسد
آیا میدانید اولین كلیسای ساخت بشر یعنی كلیسای پطرس مقدس در انطاكیه ترکیه میباشد
آیا میدانید تقریبا ۶۵ ٪ وزن انسان را اکسیژن تشکیل میدهد.
آیا میدانید رشد تعداد ماشینها در جهان ۳ برابر رشد جمعیت انسانهاست.
آیا میدانید بیشترین آمار طلاق در جهان متعلق به ایران است
آیا میدانید كوكا كولا در اصل سبز رنگ است
آیا میدانید اسم قاره ها با همان حرفی كه آغاز میشود پایان میابد
آیا میدانید شما نمیتوانید با حبس نفستان خود كشی كنید
آیا میدانید محال است آرنج دستتان را بلیسید
آیا میدانید خوك‌ها به دلیل فیزیك بدنی قادر به دیدن آسمان نیستند
آیا میدانید فندك قبل ازكبریت اختراع شد
آیا میدانید بیشتر سر دردهای معمولی از کم نوشیدن اب است
آیا میدانید زکریای رازی به غیر از الکل کاشف گوگرد هم هست
آیا میدانید رکورد ضربه زدن به توپ پیگ پنگ در مدت زمان ۶۰ ثانیه ۱۷۳ ضربه است
آیا میدانید مهمترین عامل افزایش طول عمر داشتن تناسب اندام به همراه وزنی مناسب است
آیا میدانید ۷۰ در صد جمعیت ایران زیر ۳۰ سال سن دارند و ایران جوانترین جمعیت دنیا را دارد
آیا میدانید خوردن کاهو مانع ریزش و سفید شدن موها میگردد
آیا میدانید برای جلو گیری از جوانه زدن سیب زمینی درون سبد ان یک عدد سیب قرار دهید
آیا میدانید اب دریا دارای طلاست و این مقدار در حدود ۴ گرم در هر میلیون تن اب است
آیا میدانید یک نوع وزغ وجود دارد که در بدن خود سم كافی برای كشتن ۲۲۰۰ انسان را دارد
آیا میدانید ۳۵۰ هزار نوع کفش دوزک در جهان وجود دارد
آیا میدانید وال برای شکار از صدای بسیار بلندی که دارد استفاده میکند و طعمه را فلج یا میکشد
آیا میدانید سریعترین قطار دنیا سرعت ۵۸۱ کلیومتر دارد، این نوع قطارها در ژاپن وجود دارند
آیا میدانید چشم انسان حدود ۱۳۵ میلیون سلول بینایی دارد
آیا میدانید مراسم مومیایی کردن در مصر باستان ۷۰ روز به طول میانجامید
آیا میدانید صدایی بلندتر از زمانیکه سفینه ایی به فضا پرتاب میشود در جهان وجود ندارد
آیا میدانید در قدیم ارزش نمک بیش از طلا بوده ، از نمک برای نگهداری غذا استفاده میشده است
آیا میدانید شکستگی استخوان ناشی از پوکی استخوان در زنان دو برابر مردان است
آیا میدانید توماس ادیسون از تاریکی وحشت داشت.
آیا میدانید چشم شتر مرغ از مغزش بزرگتر است.
آیا میدانید الفبای مردم هاوایی ۱۲ حرف دارد.
آیا میدانید مورچه ها نمیخوابد.
آیا میدانید اسکندر و ژولیوس سزار صرع داشتند
آیا میدانید ادامس توسط یک فرمانده جنگی اختراع شد.
آیا میدانید کد کشور روسیه ۰۰۷ است.
آیا میدانید ارتفاع برج ایفل در سرما و گرما بر اثر انقباض وانبساط ۱۶ ساتنی متر تغییر میکند.
آیا میدانید عقرب میتواند سه سال بدون غذا زندگی کند
آیا میدانید یک سوسک حمام می‌تواند ۹ روز بدون سر زندگی کند تا اینکه از گرسنگی بمیرد.
آیا میدانید یک کوروکودیل نمی‌تواند زبانش را بیرون در بیاورد.
آیا میدانید حلزون می‌تواند ۳ سال بخوابد.
آیا میدانید به طور میانگین مردم از عنکبوت بیشتر می‌ترسند تا از مرگ

javad naderi
07-03-2011, 23:03
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
…و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
….خانه کوچک ما سیب نداشت

javad naderi
07-03-2011, 23:03
من به تو خندیدم چون نمی دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
ونمی دانستی
باغبان باغچه همسایه ، پدرپیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک،
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو،
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تورا
ومن رفتم وهنوز...
سالهاست که در ذهن من آرام،آرام
حیرت وبغض تو تکرار کنان می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد ،اگر
باغچه کوچک ما سیب نداشت

javad naderi
07-03-2011, 23:04
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می کند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
به یکی عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
مولانا

javad naderi
10-03-2011, 02:13
رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر کنم نمازمن نماز نیست

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد
عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست

مرا به بند می کشی از این رهاترم کنی
زخم نمی زنی به من که مبتلا ترم کنی
از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی

javad naderi
10-03-2011, 06:32
گوهر خود را هویدا کن،کمال این است و بس
خویش را درخویش پیدا کن، کمال این است وبس
سنگ دل را سرمه کن درآسیای رنج ودرد
دیده را زین سرمه بینا کن، کمال این است وبس
هم نشینی با خدا خواهی اگردرعرش رب
در درون اهل دل جا کن، کمال این است وبس
هر دو عالم رابه نامت یک معما کرده اند
ای پسرحل معما کن،کمال این است و بس
دل چو سنگ خاره شد،ای پور عمران با عصا
چشمه ها زین سنگ خارا کن، کمال این است وبس
پند من بشنو به جز با نفس شوم بد سرشت
باهمه عالم مدارا کن، کمال این است و بس
ای معلم زاده ازآدم اگر داری نژاد
چون پدرتعلیم اسما کن، کمال این است وبس
چند می گویی سخن از درد و رنج دیگران
خویش را اول مداوا کن، کمال این است وبس
سوی قاف نیستی پرواز کن بی پروبال
بی محابا صید عنقا کن، کمال این است وبس
چون به دست خوشتن بسی تو پای خویشتن
هم به دست خویشتن وا کن، کمال این است و بس
کوری چشم عدو را روی در روی حبیب
خاک ره بر فرق اعدا کن، کمال این است وبس

javad naderi
10-03-2011, 06:35
:o :o :o :o :o
:o :o :o :o
:o :o :o
:o :o
:o
:o :o
:o :o :o
:o :o :o :o
:o :o :o :o :o

javad naderi
12-03-2011, 03:42
غربت یه دیواره بین تو و دستام یک فاجعه س وقتی تنها تو رو می خوام
غربت یه تعبیره از خواب یک غفلت تصویری از یک کوچ در آخرین قسمت
وقتی ازم دوری از سایه می ترسم حتی من اینجا از همسایه می ترسم
غربت برای ما مثل یه تعویقه یک راه طولانی روی لب تیغه
این حس آزادی اینجا نمی ارزه
زندون بی دیوار سلول بی مرزه
وقتی ازم دوری شب نقطه چین می شه دیوار این خونه دیوار چین می شه
وقتی ازم دوری از زندگی سیرم دنیا رو با قلبت اندازه می گیرم
این حس آزادی اینجا نمی ارزه
زندون بی دیوار سلول بی مرزه

javad naderi
12-03-2011, 23:50
من از تو راه برگشتی ندارم تو از من نبض دنیامو گرفتی
تمام جاده ها رو دوره کردم تو قبلاً رد پاهامو گرفتی
من از توراه برگشتی ندارم
به سمت تو سرازیرم همیشه
تو می دونی اگه از من جدا شی
منم که سمت تو میرم همیشه
مسیر جاده بازه رو به من اما
برای دل بریدن از تو دیره
کسی که رفتنو باور نداره
اگه مرد سفر باشه نمی ره
خودم گفتم یه راه رفتنی هست خودم گفتم ولی باور نکردم
دارم می رم که تو فکرم بمونی دارم می رم دعا کن بر نگردم

javad naderi
14-03-2011, 20:21
1- به خاطر داشته باش که عشق‎های سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردن‎ها و ریسک‎های بزرگ محتاج‎اند.

2- وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.

3- این سه میم را از همواره دنبال کن:

* محبت و احترام به خود را
* محبت به همگان را
* مسؤولیت‎پذیری در برابر کارهایی که کرده‎ای

4- به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می‎جویی، گاه اقبالی بزرگ است.

5- اگر می‎خواهی قواعد بازی را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.

6- به خاطر یک مشاجره‎ی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.

7- وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده‎ای، گام‎هایی را پیاپی برای جبران آن خطا بردار.

8- بخشی از هر روز خود را به تنهایی گذران.

9- چشمان خود را نسبت به تغییرات بگشا، اما ارزش‎های خود را به‎سادگی در برابر آنها فرومگذار.

10- به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.

11- شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیش‎تر عمر کردی، با یادآوری زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.

12- زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است.

13- در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا می‎کنی و از او گله داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایه‎های قدیم نگیر.

14- دانش خود را با دیگران در میان بگذار. این تنها راه جاودانگی است.

15- با دنیا و زندگیِ زمینی بر سر مهر باش.

16- سالی یک بار به جایی برو که تا کنون هرگز نرفته‎ای.

17- بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما به هم سبقت گیرد.

18- وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست داده‎ای که چنین موفقیتی را به دست آورده‎ای.

19- در عشق و آشپزی، جسورانه دل را به دریا بزن.

متني كوتاه از دالاي لاما

javad naderi
14-03-2011, 20:24
کلینیک خدا



به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،

لبخندی به ازای هر اشک ،

دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،

نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،

و اجابتی نزدیک برای هر دعا .

جمله نهایی : عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايد باشم '' اشتباه مي کنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم، در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم .

javad naderi
14-03-2011, 20:25
مثل مداد باش !



پسرک از پدر بزرگش پرسید : پدر بزرگ درباره چه می نویسی ؟

پدربزرگ پاسخ داد :درباره تو پسرم ، اما مهمتر از آنچه می نویسم ، مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی ، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی ، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :



You can see links before reply


صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند . اسم این دست خداست ، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد .

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر ) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی ، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه ، از پاک کن استفاده کنیم . بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست ، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری ، مهم است .

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است . پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد . بدان هر کار در زندگی ات می کنی ، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی ، هشیار باشی و بدانی چه می کنی .

javad naderi
14-03-2011, 20:26
دوست داشتن

آه چه حالتی دارد! نه به وصف میآید و نه به فهم! دوست داشتن چه قدرتی دارد، در خویشاوندی و صمیمیت راستین چه نیروی معجزه گر خدایی نهفته است. چه لذتی است اینجا در "خود را نادیده گرفتن " در "خود را لقمه لقمه کردن" و به دهان دوست دادن که بجود و بجود و بجود و طعم و عصارهاش را بمکد و تفالهاش را بر خاک بریزد و این خود بهترین زندگی کردن است! و اینها و اینگونه نعمتها را همه از او دارم! من کی با این حالات آشنا بودم؟ کودک را، پدرش، مادرش میزند و او به گریه میافتد و از درد فریاد میکشد، اما چه میکند؟ با چهره برافروخته و چشمانی سرخ و گونه­های خیس از اشک، خود را به دامن مادرش یا پدرش، همان که آزارش داده است میافکند.

دکتر علی شریعتی

morteza_rk
02-04-2011, 18:04
.

"GODISNOWHERE" This can be read as "GOD IS NO WHERE" Or as "GOD IS NOW HERE"
every things in life depends on how you see to them , so always think positive.

javad naderi
15-04-2011, 03:21
متن ادبی زیبا


کودک







کودک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم،اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم







کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش رااز نگاهش میشد خواند،اما اکنون اگر







فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد ودلخوش کرده ایم که سکوت کرده ایم.







سکوت ((پر))بهتر از فریاد ((توخالی)) نیست؟







فکر میکنیم کسی هست که سکوت ما را بشکند اما افسوس که انتظار بی فایده











است.







آنقدر از گذشته ات سر افکنده ای که نمی توانی به آینده بیندیشی و آنقدر صهبای







نفس سر کشیدی که جایی برای خدا نگذاشتی.







آنقدر در زندگی دویدی که آخر هم بدهکار شدی. چه شد که دلپاک آمدی و روی







سیاه خواهی رفت،حال تویی و روزنه امید بخشش پروردگارت.اویی که سالهاست







که فراموشش کرده ای اما باز هم تو را میخواند..............!

javad naderi
15-04-2011, 03:23
صدای پای آب



یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیــــدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــی

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایــی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره ها

سرشار می کنــــــــــــــد

و می شود از آنجـــــــــــا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کـرد

یک پنجره برای من کافیــســـت

javad naderi
15-04-2011, 03:24
مسافر
اي مسافر ! اي جدا ناشدني ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببينمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نميداني ... سفرت روح مرا به دو نيم مي کند ... و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد ...
بگذار بدرقه کنم واپسين لبخندت را و آخرين نگاه فريبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که مي روي کمي هم واپس نگر باش . با من سخني بگو . مگذار يکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمي تابم ...
جدايي را لحظه لحظه به من بياموز... آرام تر بگذر ...
وداع طوفان مي آفريند... اگر فرياد رعد را در طوفان وداع نمي شنوي ؟! باران هنگام طوفان را که مي بيني ! آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري ...
من چه کنم ؟ تو پرواز مي کني و من پايم به زمين بسته است ...
اي پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمي داني ... نمي داني که بي تو به جاي خون اشک در رگهايم جاريست ...
از خود تهي شده ام ... نمي دانم زمانی که باز گردي مرا خواهي ديد ؟؟؟

javad naderi
15-04-2011, 03:24
صدا کن مرا!

صدای تو خوب است...

صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست

که در انتهای صمیمیت حزن

می روید

...

javad naderi
15-04-2011, 23:43
ای فرزند،هزارحکمت آموختم که از آن چهارصد انتخاب کردم و از چهارصد ، هشت تای آن را برگزیدم که جامع جمیع کمالات و حکمت استالف) دو چیز را هیج وقت فراموش مکن:1- خدا را 2- مرگ راب) دو چیز را همیشه فراموش کن:3- به کسی خوبی کردی4- کسی به تو بدی کردو اما چهار چیزدیگر:1- در مجلسی که وارد شدی ، زبانت را نگهدار؛2- در سفره ای حاضر شدی ، شکمت رانگهدار؛3- در خانه وارد شدی ، چشمت رانگه دار؛

4- در نماز که ایستادی، دلت رانگه دار؛
لقمان حکیم

javad naderi
15-04-2011, 23:45
گر عمر دوباره داشتم...

البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد.»

اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم.
بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم. سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم.

در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد: «شادى از خرد عاقل تر است».

اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مينا از چمنزارها بيشتر مى چيدم.

javad naderi
15-04-2011, 23:45
همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلكش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
كه ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش كبوترها
چیست در كوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
كه تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش كبوترها
نه به این آتش سوزنده كه لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاك شقایق را در سینه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تك و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال كه باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریكی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینك این من كه به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی كن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یك نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

شعر از : زنده یاد فریدون مشیری

javad naderi
15-04-2011, 23:46
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را.

دکتر شریعتی

javad naderi
15-04-2011, 23:56
پیرمرد و دختر


فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!

javad naderi
15-04-2011, 23:56
خویشاوند خدا



در هوای سرد زمستان پسر شش ساله ای جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباس هایش پاره پاره بود.

زن جوانی از آنجا می گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشم های او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش یک جفت کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.

آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: «حالا به خانه برگرد.»

پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم، شما خدا هستید؟»

زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم، من فقط یکی از بندگان او هستم.»

پسرک گفت: «مطمئن بودم که با او نسبتی دارید.»

javad naderi
15-04-2011, 23:57
خدایا با من حرف بزن...



مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن

یک سار شروع به خواندن کرد

اما مرد نشنید

فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن، آذرخش در آسمان غرید

اما مرد گوش نکرد

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم

ستاره ای درخشید

اما مرد ندید

مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده، نوزادی متولد شد

اما مرد توجهی نکرد

پس مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری

در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد

اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد.....

javad naderi
15-04-2011, 23:58
آدم های ساده را دوست دارم
نظرات(5)


آدم های ساده را دوست دارم!


همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند!

همان ها که برای همه لبخند دارند!

همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند!


آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد؛

عمرشان کوتاه است!!


بس که هر کسی از راه می رسد

یا ازشان سوء استفاده می کند!

یا زمینشان می زند!

یا درس ساده نبودن بهشان می دهد!


آدم های ساده را دوست دارم!

بوی ناب “ آدم ” می دهند!!

javad naderi
16-04-2011, 00:31
هر کس گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت !!



هرکس گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت. هر کس دوتاست و خدا یکی بود و یکی چگونه می توانست باشد. هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست و خدای کسی که احساسش کند نداشت. عظمتها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند، خوبی ها همه نگران که آنرا بفهمند و زیبایی ها همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند و خدا عظیم بود و زیبا و پراقتدار مغرور، اما کسی را نداشت.

زمین را گسترد و آسمانها را برکشید، کوهها برخاستند و رودها سرازیر شدند و باران ها و باران ها ...

قرن ها گذشت و می گذشت و ...

در آغاز هیچ نبود و کلمه بود و آن کلمه خدا بود! و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود و با نبودن چگونه توانستن بودن؟ و خدا بود و با او عدم بود. عدم گوش نداشت. حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نباشد نمی گوییم و حرفهایی است برای نگفتن ، حرفهایی که زبانه های بیتاب آتشند. کلماتش هر یک انفجاری در دل به بند کشیده اند. اینان در جستجوی مخاطب خویشند اگر یافتند آرام می گیرند و اگر نیافتند روح را از درون به آتش می کشند و هر لحظه حریقهایی وحشتناک و سوزنده ای در درون بر می افروزند و خدا برای نگفتن حرفهای بسیار داشت، درونش از آنها سرشار بود و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟ و خدا بود و عدم.

جز خدا هیچ نبود و در نبودن نتوانستن بودن.

با نبودن، نتوان بودن و خدا تنها بود.

javad naderi
16-04-2011, 18:36
افكار دیگران


مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

javad naderi
16-04-2011, 18:37
شاعر و فرشته و عشق


شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.
فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته.
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت
و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.

خدا گفت : دیگر تمام شد.
دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است
و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ.

javad naderi
16-04-2011, 18:37
خدایا کفر نمی‌گویم



خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
خداوندا!
اگر روزی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگردر روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است . .

javad naderi
16-04-2011, 18:40
درس زندگی


در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می تواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."

javad naderi
16-04-2011, 18:41
کلامی از شیخ بهائی



آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا :اگر بسیار كار كند، می‌گویند احمق است !

اگر كم كار كند، می‌گویند تنبل است!

اگر بخشش كند، می‌گویند افراط می‌كند!

اگر جمعگرا باشد، می‌گویند بخیل است!

اگر ساكت و خاموش باشد می‌گویند لال است!!!

اگر زبان‌آوری كند، می‌گویند ورّاج و پرگوست ..!

اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گویند

ریاكاراست!!!

و اگر نكند میگویند كافراست و بی‌دین .....!!!

لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد

و جز ازخداوند نباید ازكسی ترسید.

پس آنچه باشید که دوست دارید.

شاد باشید ؛

مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.

javad naderi
17-04-2011, 01:09
آدم های خوش شانس و بدشانس


ریچارد وایزمن
روانشناس دانشگاه هارتفوردشایر

چرا برخی مردم بی وقفه در زندگی "شانس" می آورند درحالی که سایرین همیشه "بدشانس" هستند؟
مطالعه برای بررسی چیزی که مردم آن را "شانس" می خوانند، ده سال قبل شروع شد.
می خواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضی ها را می زند، اما سایرین از آن محروم می مانند. به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم "خوش شانس" و عده دیگر "بدشانس" هستند؟
آگهی هایی در روزنامه های سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس می کنند خوش شانس یا بدشانس هستند خواستم با من تماس بگیرند.
صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سال های گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگی شان را زیر نظر گرفتم و از آنها خواستم در آزمایش های من شرکت کنند.
نتایج نشان داد که هرچند این افراد به کلی از این موضوع غافلند، کلید خوش شانسی یا بدشانسی آنها در افکار و کردارشان نهفته است.
برای مثال، فرصت های ظاهرا خوب در زندگی را در نظر بگیرید. افراد خوش شانس مرتبا با چنین فرصت هایی برخورد می کنند، درحالی که افراد بدشانس نه.

با ترتیب دادن یک آزمایش ساده سعی کردم بفهم آیا این مساله ناشی از توانایی آنها در شناسایی چنین فرصت هایی است یا نه.
به هر دو گروه افراد "خوش شانس" و "بدشانس" روزنامه ای دادم و از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگویند چند عکس در آن هست.
به طور مخفیانه یک آگهی بزرگ را وسط روزنامه قرار دادم که می گفت: "اگر به سرپرست این مطالعه بگویید که این آگهی را دیده اید 250 پوند پاداش خواهید گرفت."
این آگهی نیمی از صفحه را پر کرده بود و به حروف بسیار درشت چاپ شده بود.
با این که این آگهی کاملا خیره کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی می کردند عمدتا آن را ندیدند، درحالی که اغلب افراد خوش شانس متوجه آن شدند.
مطالعه من نشان داد که افراد بدشانس عموما عصبی تر از افراد خوش شانس هستند و این فشار عصبی توانایی آنها در توجه به فرصت های غیرمنتظره را مختل می کند.
در نتیجه، آنها فرصت های غیرمنتظره را به خاطر تمرکز بیش از حد بر سایر امور از دست می دهند.
برای مثال وقتی به مهمانی می روند چنان غرق یافتن جفت بی نقصی هستند که فرصت های عالی برای یافتن دوستان خوب را از دست می دهند.
آنها به قصد یافتن مشاغل خاصی روزنامه را ورق می زنند و از دیدن سایر فرصت های شغلی بازمی مانند.
افراد خوش شانس آدم های راحت تر و بازتری هستند، در نتیجه آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در جستجوی آنها هستند می بینند.
تحقیقات من در مجموع نشان داد که آدم های خوش اقبال براساس چهار اصل، برای خود فرصت ایجاد می کنند..
اولا آنها در ایجاد و یافتن فرصت های مناسب مهارت دارند،
ثانیا به قوه شهود گوش می سپارند و براساس آن تصمیم های مثبت می گیرند.
ثالثا به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی نیکی برای آنها رضایت بخش است،
و رابعا نگرش انعطاف پذیر آنها، بدبیاری را به خوش اقبالی بدل می کند.
در مراحل نهایی مطالعه، از خود پرسیدم آیا می توان از این اصول برای خوش شانس کردن مردم استفاده کرد.
از گروهی از داوطلبان خواستم یک ماه وقت خود را صرف انجام تمرین هایی کنند که برای ایجاد روحیه و رفتار یک آدم خوش شانس در آنها طراحی شده بود.
این تمرین ها به آنها کمک کرد فرصت های مناسب را دریابند، به قوه شهود تکیه کنند، انتظار داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبیاری انعطاف نشان دهند.
یک ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشریح کردند. نتایج حیرت انگیز بود: 80 درصد آنها گفتند آدم های شادتری شده اند، از زندگی رضایت بیشتری دارند و شاید مهم تر از هر چیز خوش شانس تر هستند.
و بالاخره این که من "عامل شانس" را کشف کردم.

چهار نکته برای کسانی که می خواهند خوش اقبال شوند

به غریزه باطنی خود گوش کنید، چنین کاری اغلب نتیجه مثبت دارد.

با گشادگی خاطر با تجارب تازه روبرو شوید و عادات روزمره را بشکنید.

هر روز چند دقیقه ای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنید.

javad naderi
17-04-2011, 01:10
راه بهشت



مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

- «چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود و صورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند...


بخشی از كتاب «شیطان و دوشزه پریم»، پائولو كوئیلو

javad naderi
17-04-2011, 01:10
مصاحبه با خدا



خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟

پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.

خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟

من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟

خدا جواب داد:




- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.

- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.

- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.

...

سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟

خدا پاسخ داد:

- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.

- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.

- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.

- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.

با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟

خدا لبخندی زد و گفت:

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"

javad naderi
17-04-2011, 01:10
داستان زیبا



مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 7 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!

در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید ...

با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

«« دوستت دارم بابایی»»

javad naderi
17-04-2011, 01:11
نامه ای به خدا ....



یک روزکارمند پستی به نامه هایی که آدرس نا معلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود. نامه ای به خدا. با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده وبخواند.

در نامه اینطور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف من را که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یک شنبه هفته دیگرعید است و من دونفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی. به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آن ها جیب خود را جست وجو کنند وهر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان96 دلار جمع شد که آن را در پاکتی گذاشته و برای پیر زن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند عید به پایان رسید و چند روزی از آن ماجرا گذشت تا اینکه نامه دیگری از آن پیر زن به اداره پست رسید. که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آن ها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان پست آن را بر داشته اند...!!!

javad naderi
17-04-2011, 01:11
پرنده و انسان



پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.

پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم.

انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.

***

پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید .

پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک اوج دوست داشتنی.

***

پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است.

درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود.

***

پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

***

آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: " یادت می آید؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟"

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست.

javad naderi
17-04-2011, 01:12
درسی از پروانه



یك روز سوراخ كوچكی در یك پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ كوچك ایجاد شده درپیله نگاه كرد.

سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.

آن شخص تصمیم گرفت به پروانه كمك كند و با قیچی پیله را باز كرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروك بود.

آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.

هیچ اتفاقی نیفتاد!

در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.

چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.

گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.

اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.

من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.


من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.


من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم.

من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.


من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.


من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت داد.


« من به هر چه که خواستم نرسیدم ...

اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم»




بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که میتوانی بر تمام آنها غلبه کنی.

javad naderi
17-04-2011, 01:16
بهشت و جهنم!

You can see links before reply



روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ ، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!، خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

javad naderi
17-04-2011, 01:16
قلب زیبا



روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند

مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد . دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است . پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند.

گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود.

javad naderi
17-04-2011, 01:17
موهبت



من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد
و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم.
من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد
و او پیش پایم مسایلی گذاشت تا آنها را حل کنم.
من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند
و او به من فکر داد تا برای رفاهم بیشتر تلاش کنم.

من از خدا خواستم به من شهامت دهد
و او خطراتی در زندگیم پدید آورد تا بر آنها غلبه کنم.
من از خدا خواستم به من عشق دهد
و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم.
من ار خدا خواستم به من برکت دهد
و خدا به من فرصت هایی داد تا از آنها بهره ببرم.
من هیچ کدام از چیزهایی را که ار خدا خواستم،دریافت نکردم
ولی به همه ی چیزهایی که نیاز داشتم رسیدم.

javad naderi
17-04-2011, 01:17
ابلیس



پناه می برم به خدا ، از شر شیطان رانده شده

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است. کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟ جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.

طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ، طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند. سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت: اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.

مرد گفت طناب من کدام است ؟ ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب دیگران می گذارم ... مرد قبول کرد . ابلیس خنده کنان گفت : عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت!
راستی طناب ما کدام است ؟!

javad naderi
17-04-2011, 01:18
وفادار



روزی دهقان و همسرش جهت بردن بذر به مذرعه مجبور شدند كودك خردسالشان را كه در خواب بود برای مدت كوتاهی در منزل تنها بگذارند و از طرفی وجود سگ با وفای نگهبان در منزل خیالشان را از خطر جانوران درنده همچون گرگ آسوده می كرد .
چون آن دو فراغت از كار برگشتند سگ را با پوزه خونین و بی تاب رو در روی خود دیدند كه انتظار آمدن آنها را می كشید . زن فریاد بر آورد سگ كودكم را خورد و مرد دهقان بی درنگ بر پیشانی سگ نشانه رفت و با شلیگ یك گلوله آن را از پای در آورد.
چون سراسیمه به درون خانه رفتند دیدند كودك هنوز در خواب عمیق است و گرگی از پای در آمده و با بدن خونین
نقش بر زمین افتاده است و اتاق از جنگ سخت گرگ و سگ حكایت دارد .

بسیار سوال و افسوس هیچ پاسخ ‫‫‍‬‌‍....
اما فقط یك سوال : راستی آن دهقان با پیشداوری نابجای خود چگونه می تواند درون خود را التیام بخشد ؟
پس بیاییم قبل از هر چیز نسبت به یكدیگر پیشداوری نكنیم
و آگاهی خود را نسبت به كردار ، پندار و گفتار دیگران افزون كنیم.
برگی از قصه های مددكاری
شهرام سرابی

javad naderi
17-04-2011, 01:18
آمرزش




روزی حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند درخواست نمود :
« بارالها ! می خواهم بدترین بنده ات را ببینم . »
ندا آمد :
« صبح زود به درب ورودی شهر برو . اولین كسی كه از شهر خارج شد او بدترین بنده من است .
حضرت موسی (ع) اول صبح روز بعد به درب ورودی شهر رفت .

پدری با فرزندنش اولین نفری بود كه از درب شهر خارج شد .
حضرت موسی (ع) پیش خود گفت :
« بدبخت خبر ندارد كه بدترین خلق خداست ! »

حضرت موسی (ع) پس از بازگشت رو به درگاه خداوند نمود و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش ، عرضه داشت كه :
« بارالها ! حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم . »
ندا آمد :
« آخر شب به درب ورودی شهر برو . آخرین نفری كه وارد شهر شود او بهترین بنده من است . »

هنگامی كه شب شد حضرت موسی (ع) به درب ورودی شهر رفت .
با تعجب دید كه آخرین نفری كه از درب وارد شهر گردید همان پدر با فرزندنش می باشد .
حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند با تعجب و درماندگی عرضه داشت :
« بارالها ! چگونه ممكن است كه بدترین و بهترین بنده ات یك نفر باشد ؟ »
ندا آمد :
« یا موسی ! این بنده صبح كه می خواست با فرزندش از درب ورودی شهر خارج شود بدترین بنده من بود . اما ... »

اما هنگامی كه فرزندش نگاهش به كوههای عظیم افتاد از پدرش پرسید :
« بابا ! بزرگتر از این كوهها چیست ؟ »
پدر گفت :
« زمین »
فرزند پرسید :
« بابا ! بزرگتر از زمین چیست ؟ »
پدر جواب داد :
« آسمانها »
فرزند پرسید :
« بابا ! بزرگتر از آسمانها چیست ؟ »
پدر در حالی به فرزند نگاه می كرد ، اشك از دیدگانش جاری شد و گفت :
« فرزندم ! گناهان پدرت است كه از آسمانها نیز بزرگتر است ... »
فرزند پرسید :
« بابا ! بزرگتر از گناهان تو چیست ؟ »
پدر كه دیگر طاقتش تمام شده بود نتوانست دیدگان ابر آلود خویش را كنترل نماید . به ناگاه بغضش تركید و گفت :
« دلبندم ! بخشندگی خدای بزرگ از تمام اینها و تمام هر چه هست بزرگتر و عظیمتر است ... ! »

javad naderi
17-04-2011, 01:19
مطالب زیبا


عاشق عاشقی باش و دوست داشتن را دوست بدار،از تنفر متنفر باش. به مهربانی مهر بورز،با آشتی آشتی کن و از جدایی جدا باش.


به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو مینگرد،به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است.

*

*

*

******

اول عشق

عاشق شدن است

بعد رنج کشیدن و

در آخر فنا شدن

javad naderi
17-04-2011, 01:19
گنجشک



روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:" می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد."و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:"ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی."

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت:" و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!" اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

javad naderi
17-04-2011, 01:19
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم ...



می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند



ستایش کردم ، گفتند خرافات است


عاشق شدم ، گفتند دروغ است



گریستم ، گفتند بهانه است



خندیدم ، گفتند دیوانه است



دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم





( دکتر علی شریعتی )

javad naderi
17-04-2011, 01:20
به گل زرد گفتم،که چرا همرنگ منی

همیشه پریشان و غرق در غمی،

گفت:من عاشق آن کسم که همرنگ

توست،تو عاشق کیستی که همرنگ منی!!


You can see links before reply

یکی محبت میکنه و یکی ناز میکنه اونی که ناز میکنه

همیشه محبت می بینه ، اما اونی که محبت می کنه

همیشه تنهای تنهاست.



*********





قلم زرین آفرینش وقتی سرنوشت انسانها را نوشت،

با جوهر طلایی نوشت،اما وقتی نوبت ما رسید،جوهر

طلایی ریخت.

*

*

*

******



چشم وقتی زیباست که لبریز از اشک باشد

اشک وقتی زیباست که برای عشق باشد

عشق وقتی زیباست که برای تو باشد

تو نیز وقتی زیبایی که برای من باشی

javad naderi
17-04-2011, 01:20
ایران

You can see links before reply


یه جایِ نقشه ی بزرگِ دنیا
یه کشور پر از بهشت ودریا

یه سرزمین، پر از رُز و شقایق
مهد یه عالَم آدمای عاشق

یه جا که خشکی و بلندی داره
تو قِدمَتش حافظ و سعدی داره

یه عالمه معدن احساس داره
کوچه هاش عطر زنبق و یاس داره

به قهرماناش همیشه می باله
دل کندن از خاکِ زرش محاله

هر گوشه از اون پُرِ افتخاره
چهار تا فصل عاشقش، بهاره

خزر، دنا، زاگرس و اترک داره
کلی چیزای تازه و تک داره

تو عاشقاش لیلی و مجنون داره
کویر و دریاچه و هامون داره

کشور ماخونه ی ابن سیناس
مال یه قهرمانی مثل نیماس

توی جنوب نخل های خرما داره
تو سُنَّتاشم، شب یلدا داره

یه پهلونی مث رستم داره
چشمه هایی به رنگ زمزم داره

مردمی داره مثِ عطرِ شالی
فرقی نداره شرقی یا شمالی

اونا براش با افتخار جون میدن
برای زنده موندنش، خون میدن

مراقبن حتی یه ذره از خاک
نیفته دست دشمنای ناپاک

این سرزمین همیشه پاک و زندَس
تو بازیای دنیامون، برندس

الهی که تا زنده ایم و آباد
زنده بمونه سرزمین فرهاد

اسم قشنگش همیشه تو نقشه
به هر غریبه، حس خوش می بخشه

ما به تمومه داشته هاش می نازیم
هر چی نداره کم کَمک می سازیم

تا که یه روز کسایی که تو دنیان
بگن که بهترین جا، یعنی ایران

javad naderi
17-04-2011, 01:21
تخته سنگ



روزگار، گذرم را به بیابانی انداخت،

روی تخته سنگ نوشته شده بود،

دل اگر عاشق شد چه کند؟

من هم کنارش نوشتم،<صبر>

بار دگر روزگار گذرم را به همان بیابان انداخت،

روی تخته سنگ نوشته بود،

اگر صبرش لبریز شد چه کند؟

من هم کنارش نوشتم <مرگ> تمام.

javad naderi
17-04-2011, 01:21
مطالب زیبا


کوچیک تر که بودم فکر می کردم بارون اشک خداست
ولی مگه خدا هم گریه می کنه؟!چرا باید دل خدا بگیره!!!!
دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم تا بوی خدا رو حس کنم
اشک خدا را تو یه کاسه جمع کنم
تا هر وقت دلم گرفت کمی بنوشم تا پاک و آسمانی شوم!
آسمان که خاکستری می شد دل منم ابری می شد
حس میکردم که آدما دل خدا رو شکستند
و یا از یاد خدا غافل شدند همه می گفتند باران رحمت خداست
ولی حس کودکانه من می گفت:
خدا دلش از دست آدما گرفته

javad naderi
17-04-2011, 01:21
خدایا



خدایا چه بسیار که قدر نعمتت را ندانستم و غافلانه از آن گذشتم. امّا تو مرا رها نکردی و غفلت و قدرناشناسیام را به یاد آوردی. و من چقدر شرمنده شدم از نعمت‌ ندانستنِ نعمتت!
چه رسد به شکرگزاریِ آن.
خدایا! امّا اینبار آمده ام تا در پیشگاه تو از بی توجّهی به بزرگترین نعمتت توبه‌کنم؛ نعمتی که تمام هستی ام را به واسطه ‌اش به من دادی. و از تو بخواهم که مرا شکرگزار این نعمت قراردهی. و من - که بندهای ناسپاسم - گرچه شرم دارم از این خواسته, امّا لطف و کرمت مرا به خواستنِ آن واداشته‌ است.

javad naderi
17-04-2011, 01:22
بازگشت



سالها بود که فراموشت کرده بودم. نه یادی از تو میکردم و نه سراغی از تو میگرفتم. امّا تو هیچگاه از من غافل نبودی.
من کودکی ناتوان بودم که غافلانه دستت را رها کرده بودم و به این سو وآن سو میدویدم، و این تو بودی که هرگاه پایم می‌لغزید و در مردابها سقوط میکردم، دستت را به‌سویم دراز میکردی و از میان منجلابها بیرونم میکشیدی. پاکیزه ام میکردی و لباس­ِ نو به تنم میکردی.
امّا هنوز ساعتی نمی‌گذشت که دوباره در هوس مرداب، خود را لجن آلود می‌کردم.
حال که روشنایی یادت بر افقهای تیره ی غفلتم چیره گشت و در پرتوی آن زیباییت را دیدم، دیگر نمی­خواهم به چیزی جز با تو بودن بیندیشم, میخواهم بیایم و هرچه دارم فدایت کنم؛ ولی در پاهایم دیگر رمقی نمانده تا بیایم.
چه کنم؟ تنها سر بر دیوار بی کسی میگذارم و آرام آرام گریه‌ میکنم. میدانم که به سراغم میآیی. با دستهای مهربانت اشکهایم را پاک میکنی و میگویی

You can see links before reply

«غمگین مشو, دستت را به من بده و بلند شو,
کمکت میکنم تا آرام آرام قدم برداری,
مواظبت هستم که زمین نخوری؛
فقط دستت را از دستم رها نکن«

javad naderi
17-04-2011, 01:23
زندگی



زندگی با همه ی وسعت خویش....... . محفل ساكت غم خوردن نیست..

حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست........... اضطراب هوس دیدن و نادیدن نیست....

زندگی خوردن و خوابیدن نیست..........

زندگی جنبش جاری شدن است....

از تماشاگه آغاز حیات.......... تا به جائی كه خدا میداند

-------------------------------

javad naderi
17-04-2011, 01:23
یک داستان واقعی


مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ،اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر

سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری با یک چشم بزرگ میشی

بنابراین چشم خودم رو به تو دادم

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

javad naderi
17-04-2011, 01:23
روزی می آید



می دانم ، می دانم....

روزی به سراغم می آید و مرا ازاین درد رها می کند.

دردی که تا کنون وجودم را فرا گرفته

و نای راه رفتن را از پایم صلب نموده است.

دردی که شروع اش از او بود، از نگاه اول او

می دانم ، می دانم....

وقتی بیاید ستاره ها روشن تر می شوند

وشب نورانی تر از همیشه وجودش را برایم جشن می گیرد.

می دانم....

او خواهد آمد، با دستانی پراز گل یاس و

لباس روشن تر از روشنایی.

و مرا خواهد برد از اینجا،

از این دیدگان بی احساس که هر روز تن رنجور مرا با نگاهشان زخمی می کنند

می دانم ،

روزی می آید و مرا از این درد رها می کند.

javad naderi
17-04-2011, 01:23
وصیت انسانی غریب



بعد از مرگم مرا در تابوت سیاهی بگذارید تا مردم بدانند هر چه سیاهی در این دنیا بوده، من کشیده ام و دستانم را از تابوت بیرون بگذارید که بدانند به آرزویم نر سیده ام و با دستان خالی از این دنیا رفته ام و چشم هایم را باز بگذارید تا مردم بدانند چشم انتظار بوده ام و دهانم را باز بگذارید که بدانند حرفهایم تمام نشده است.پاهایم را ببندید تا بدانند در اسارت و غربت مرده ام و بلاخره تابوتم را در جای بلند بگذارید تا باد بوی کفنم را به وطن ببرد و تکه یخی بر مزارم بگذارید که به جای مادرم برایم اشک بریزد.

javad naderi
17-04-2011, 01:24
غریبه



به خاطر یک کلمه مر ا ترک کردی

چه ناجوانمردانه!

واژه ی غریب خدا حافظی به میان آمد

چه بی رحمانه!

و من سوختم ، چه عاشقانه

ولی.......

هنوز هم دوستت دارم غریبه...!



*

*

*

آمد ی چه زیبا !

گفتم:دوستت دارم ! چه صادقانه

پذیرفتی ، چه فریبنده !

آغوشم برایت باز شد، چه ابلهانه

با تو خوش بودم،چه کودکانه!

همه چیزم شدی ، چه زود !

javad naderi
17-04-2011, 01:24
داستان دو خط موازی


معلمی در کلاس به دانش آموزان گفت:

دو خط موازی رسم کنید

پسرکی دو خط موازی کشید، دو خط نگاهشان در هم گره خورد،قلبشان لرزید.

خط اولی به خط دومی گفت: ما می توانیم با هم باشیم خط دومی سرخ شد و گفت: ما می توانیم با هم زندگی کنیم.

خط اولی گفت: من می شوم خط کنار یک نردبان یا خط کنار یک گلدان،

خط دومی گفت: من می شوم خط کنار یک جاده متروک یا خط کنار یک خانه ی خراب.

چه زیباست پیوند میان دو قلب عاشق

اما ناگهان معلم با صدای بلند گفت:دو خط موازی هرگز به هم نمی رسند،خطها ناراحت شدند چشمانشان پر اشک شد

خط اولی به خط دومی گفت:

بیا از کاغذ خارج شویم و دور دنیا را بگردیم شاید کسی پیدا شد تا راه حلی برای ما پیدا کند خط ها از کاغذ خارج شدند

رفتندو رفتند و رفتند ، تا رسیدن به دکتری ، دکتر گفت: دوایی برای درمان شما ندارم.

نزد فیزیکدان رفتند، گفت: من راه حلی برای تو ندارم

نزد شیمیدان رفتند، گفت: شما دو تا عنصرجدایی نا پذیرهستید

خطها نا امید از همه جا راه خود را گرفتند و رفتند تا رسیدن به صحرایی و نقاشی را دیدند که روبروی بوم خود نشته است

و نقاشی می کند تصمیم گرفتند وارد بوم نقاش شوند و هرگز از آن خارج نشوند...

تا اینکه نقاش با دو خط موازی ریل قطاری را کشید که در غروب آفتاب به یکدیگر رسیدند.

javad naderi
17-04-2011, 01:25
مطالب زیبا


روزگاری آمدی و تمام وجودم ازآن تو شد،اما امروز هر آمدنی رفتنی نیز به همراه دارد و روزهای خوش،ماندنی نیستند و هر بهاری خزانی دارد.وهر طلوعی نیز غروبی.....

برای آن روزهای رفته و برای قلب شکسته ام که بی صدا و در سکوت بی انتهایش در اعماق سینه ام شکسته تر شد، می گریم و اشکهایم را برای تسکین دردهای بی امانم که وجودم را در بر گرفته مرهم می کنم و مفهوم چشمان پر اشکم را تنها برای آیینه معنا می کنم و رازش را تنها معبودم می داند و یگانه قلب رنجورم!

امان از لبخندهای زود گذر و آه از گریه های ناتمام....

امان از قلبهای سنگی و یخ زده و آه از قلبهای نازک شیشه ایی

امان از عشق و دوست داشتنهای دروغین و افسانه ایی

و آه از این روزگار فانی و پر از سراب...

javad naderi
17-04-2011, 01:25
و پیامی در راه



روزی خواهم امد و پیامی خواهم اورد

در رگ ها نور خواهم ریخت

و صدا در داد: ای سبدهاتان پرخواب سیب اوردم سیب سرخ خورشید

خواهم امد, گل یاسی به گدا خواهم داد

زن زیبای جذامی را گوشواره دیگر خواهم بخشید

کور را خواهم گفتم: چه تماشا دارد باغ

دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جارخواهم زد: ای شبنم شبنم شبنم

رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش

روی پل دخترکی بی پاست دب کبر را بر گردن او خواهم اویخت

هر چه دشنام از لب خواهم برچید

هر چه دیوار از جا خواهم برکند

رهزنان خواهم گفت: کاروانی امد بارش لبخند؛

ابر را پاره خواهم کرد

من گره خواهم زد چشمان را با خورشید, دل ها را با عشق سایه ها را با اب شاخه ها را با باد

و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها

بادبادک ها به هوا خواهم برد

به گلدان ها اب خواهم داد

خواهم امد پیش اسبان, گاوان, علف سبز نوازش خواهم کرد

مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم اورد

خر فرتوتی در راه.. من مگس هایش را خواهم زد

خواهم امد سرهردیواری میخکی خواهم کاشت

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند هر کلاغی را کاجی خواهم داد

مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک

اشتی خواهم داد

اشنا خواهم کرد

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد

دوستت خواهم داشت ...

javad naderi
17-04-2011, 01:25
غرور



سنگ ریزه کوچک مقابل کوه بلند ایستاد و گفت : ای کوه بزرگ لطفا مرا جزیی از وجود خودت کن که سخت تنهایم و باعث شکوه تو خواهم شد .

کوه خندید و با تکبر گفت : تو سنگریزه نادان چه تاثیری برعظمت من خواهی داشت ؟

سنگریزه های سطح کوه از گفته اش دلخور شدند و یکی یکی از کوه جدا شدند . دیری نپایید که از کوه بلند تنها خاطره ای در ذهن دشت باقی ماند.

javad naderi
17-04-2011, 01:26
مطالب زیبا



قدر دستهایم را بیشتر دانستم و قدر چشم هایم را

وتازه فهمیدم چه شکوهی دارد ایستادن بروی دو پا

آن لحظه که به زمین خوردم.

***

***

درگذرکاه زمانه خیمه شب بازی دهر با همه تلخی وشیرینی خود میگذرد

این فقط خاطره‌هاست كه چه شیرین وچه تلخ

دست ناخورده به جا می‌ماند.

javad naderi
17-04-2011, 01:27
کتاب عشق علی و مریم


شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه...
مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :


سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
من هرچی تلخی بود امتحان کردم ولی دیدم هیچ چیز تلخ تر از ندیدنت نیست !

javad naderi
17-04-2011, 22:48
مطالب زیبا



قدر دستهایم را بیشتر دانستم و قدر چشم هایم را

وتازه فهمیدم چه شکوهی دارد ایستادن بروی دو پا

آن لحظه که به زمین خوردم.

***

***

درگذرکاه زمانه خیمه شب بازی دهر با همه تلخی وشیرینی خود میگذرد

این فقط خاطره‌هاست كه چه شیرین وچه تلخ

دست ناخورده به جا می‌ماند.

javad naderi
17-04-2011, 22:50
مطالب زیبا



به یاد بسپار ,کوزه ای را که از آن نوشیدی نشکنی!و چشمه ای را که به پای تو جوشید گل آلود نکنی!زیر سایه سار درختی گر نشستی،درخت وخالق درخت راسپاس گویی ودر پرتو نور وگرمای آفتاب اگر قرار گرفتی ،همواره از گرمی مهر بگویی و گرمتر بمانی.

hmg
23-04-2011, 22:45
مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود.


ناگهان صداي فريادي را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن است.


فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...


اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!



اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواستند ‌شنید ...!



او تمام روز را صرف نجات افرادي ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت...!




ميگويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي ميساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام ميدادند.

پيرزني از آنجا رد ميشد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!

کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد ! کارگر بياوريد ! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پيرزن ميپرسيد: مادر، درست شد؟!!

مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...

کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند ؟!

معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت ميکرد و شايعه پا ميگرفت، اين مناره تا ابد کج ميماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم...

اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم !



روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !

سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد :

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...



مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد
آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد.
مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟
آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟
نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود.
مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.
مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.
آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.
مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند.
براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟

گفت : چهار اصل
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2- دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم
3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم
4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم

javad naderi
24-04-2011, 17:24
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !
دکتر علی شریعتی
****************************** *****************

javad naderi
24-04-2011, 17:24
زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت (دکتر شریعتی)

javad naderi
24-04-2011, 17:25
در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد.
دکتر علی شریعتی
****************************** ****************

javad naderi
24-04-2011, 17:25
انسان مجبور نیست حقایق را بگوید ولی مجبور است چیزی را که می گوید حقیقت داشته باشد
علی شریعتی
*****************************

javad naderi
24-04-2011, 17:25
"خدایا چگونه زندگی کردن را به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت - دکتر شریعتی"
****************************** ********

javad naderi
24-04-2011, 17:26
"تهمت و دروغ را دشمن سفارش میدهد و منافق میسازد و عوام فریب پخش میکند وعامی انرا میپذیرد(دکتر علی شریعتی)"
****************************** ********************

javad naderi
24-04-2011, 17:26
"خدایا شهرت منی را که میخواهم باشم قربانی منی را که: میخواهند باشم نکند * شریعتی"
****************************** *******

javad naderi
24-04-2011, 17:27
"زمانی مصاحبه گری از معلم صداقت و صمیمیت دکتر علی شریعتی پرسید :
به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟
دکتر علی شریعتی در جواب گفتند : نمیخواهد لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید . فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست"

****************************** *************

javad naderi
24-04-2011, 17:27
"دکتر علی شریعتی:انسان به اندازه ای که به مرحله انسان بودن نزدیک می شود ،احساس تنهایی بیشتری می کند"
****************************** ********

javad naderi
24-04-2011, 17:27
"انسان عبارت است از یک تردید. یک نوسان دائمی. هر کسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است. (دکتر شریعتی)"
******************

javad naderi
24-04-2011, 17:28
-"خداوندا من با تمام کوچکیم یک چیز از تو بیشتر دارم و آن هم خدای است که من دارم و تو نداری
دکتر شریعتی"


****************************** ******************** **

javad naderi
24-04-2011, 17:28
"هر کس بد ما به خلق گوید ما چهره دل نمی خراشیم ما خوبی او به خلق گوییم تا هردو دروغ گفته باشیم (دکتر علی شریعتی)"
****************************** *****

javad naderi
24-04-2011, 17:28
"خدایا هر که را عقل دادی ، چه ندادی؟ و هر که را عقل ندادی ، چه دادی؟؟؟
دکتر شریعتی"
****************************

javad naderi
24-04-2011, 17:28
با شیطان هم داستان شدم تا در برابر هیچ آدمی سر تسلیم فرود نیاورم.


****************************** **************

javad naderi
24-04-2011, 17:29
هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود ، چیزی یاد نگرفتم . . .
( دکتر علی شریعتی )
****************************

javad naderi
24-04-2011, 17:29
دکتر شریعتی: مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب؛ هزار شب است پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام
****************************

javad naderi
24-04-2011, 17:29
گاه گاهي به يادت غزلي مي خوانم تانگويي که دلم غافل از آن عهدو وفاست .خوب رويان همه گر بادل من خوب شوند خوب من، با همه خوبان حساب توجداست
****************************

javad naderi
24-04-2011, 17:29
یه مرداب برای بدست آوردن یه نیلوفر سالها میخوابه تا آرامش نیلوفر به هم نخوره پس اگرکسی رو دوست داری برای داشتنش حتی شده سالها صبر کن

javad naderi
24-04-2011, 17:29
بزرگترین اقیانوس آرام است آرام باش تا بزرگترین باشی



****************************

javad naderi
24-04-2011, 17:31
من


به نظر من آدمها دو دسته هستن :

یا از من پولدارترن که بهشون میگم مال مردم خور و ...

یا بی پول ترن که بهشون میگم گشنه گدا و ...

یا بهتر از من کار میکنن که بهشون میگم خرحمال و ...

یا کمتر کار میکنن که بهشون میگم تنبل و ...

یا از من سرسخت ترن که بهشون میگم کله خر و ...

یا بی خیال ترن که بهشون میگم ببو و ...

یا از من هوشیارترن که بهشون میگم پرافاده و ...

یا ساده ترن که بهشون میگم هالــو و ...

یا از من شجاع ترن که بهشون میگم بی کله و ...

یا از من محتاط ترن که بهشون میگم بی عرضه و ...

یا از من دست و دل باز ترن که بهشون میگم ولخرج و ...

یا اهل حساب و کتابن که بهشون میگم خسیس و ...

یا از من بزرگترن که بهشون میگم گنده بگ و ...

یا کوچیکترن که بهشون میگم فسقلی و ...

یا از من مردم دار ترن که بهشون میگم بوقلمون صفت و ...

یا رو راست ترن که بهشون میگم احمق ...

کلا معیار همه چیز من هستم و نه حقیقت

mohsen274
25-04-2011, 23:09
سلام آقاي نادري
من واسه ساخت ربات مين ياب نياز به يه مدار فلزياب خوب دارم.
شما ميتونيد به من كمك كنيد.؟
mohsen.tohidian@gmail.com

mohsen274
26-04-2011, 14:37
25 cm

javad naderi
27-04-2011, 03:17
باز خواهم گشت.....

باز خواهم گشت
همراه با بهاری که در راه است
با پرستوهای عاشق
جوانه خواهم زد
با سرخ ترین گل های دشت
مرا به یاد بسپار
مرا در قلبت نگه دار
من با افتاب فردا
طلوع خواهم کرد
و بر چهره ات بوسه خواهم زد

javad naderi
27-04-2011, 03:19
خانه خرابه تو شدم به سوی من روانه شو

سجده به عشقت میزنم منجی جاودانه شو

ای کوه پر غرور من سنگ صبور تو منم

ای لحظه ساز عاشقی عاشق با تو بودنم

روشن ترین ستاره ام

می خواهمت می خواهمت

تو ماندگاری در دلم

میدانمت میدانمت

ای همه وجود من نبود تو نبود من

javad naderi
27-04-2011, 03:20
روزی خواهم امد و پیامی خواهم اورد

در رگ ها نور خواهم ریخت

و صدا در داد: ای سبدهاتان پرخواب سیب اوردم سیب سرخ خورشید

خواهم امد, گل یاسی به گدا خواهم داد

زن زیبای جذامی را گوشواره دیگر خواهم بخشید

کور را خواهم گفتم: چه تماشا دارد باغ

دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جارخواهم زد: ای شبنم شبنم شبنم

رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش

روی پل دخترکی بی پاست دب کبر را بر گردن او خواهم اویخت

هر چه دشنام از لب خواهم برچید

هر چه دیوار از جا خواهم برکند

رهزنان خواهم گفت: کاروانی امد بارش لبخند؛

ابر را پاره خواهم کرد

من گره خواهم زد چشمان را با خورشید, دل ها را با عشق سایه ها را با اب شاخه ها را با باد

و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها

بادبادک ها به هوا خواهم برد

به گلدان ها اب خواهم داد

خواهم امد پیش اسبان, گاوان, علف سبز نوازش خواهم کرد

مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم اورد

خر فرتوتی در راه.. من مگس هایش را خواهم زد

خواهم امد سرهردیواری میخکی خواهم کاشت

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند هر کلاغی را کاجی خواهم داد

مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک

اشتی خواهم داد

اشنا خواهم کرد

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد

دوستت خواهم داشت ...

javad naderi
27-04-2011, 03:21
با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود.

میوه ها آواز می خواندند.

میوه ها در آفتاب آواز می خواندند.

در طبق ها، زندگی روی كمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید.

اضطراب باغ ها در سایه هر میوه روشن بود.

گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می كرد.

هر انای رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد.

بینش هم شهریان، افسوس،

بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود.

***

من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:

میوه از میدان خریدی هیچ؟

- میوه های بی نهایت را كجا می شد میان این سبد جا داد؟

- گفتم از میدان بخر یك من انار خوب.

- امتحان كردم اناری را

انبساطش از كنار این سبد سر رفت.

- به چه شد، آخر خوراك ظهر...



***

ظهر از آیینه ها تصویر به تا دور دست زندگی می رفت

javad naderi
27-04-2011, 03:24
مستحق



شب سردی بود ….

پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …

شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …

پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …

میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !

پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ….

تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !

پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد !

راهش رو کشید رفت …

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد !

زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

پیرزن گفت : دستت درد نکنه ننه….. من مستحق نیستم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر !

من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي …

اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !

زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد …

قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود …

با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر

javad naderi
27-04-2011, 03:24
سه میهمان ناخوانده ...

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.

زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟

زن گفت: نه.

آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.

مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.

زن پرسید: چرا؟



یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.

زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد.

شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟



دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد،

نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟



شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.

زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود.

در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.



زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می
آیید؟

این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم

javad naderi
27-04-2011, 03:26
بیسکویت سوخته!



زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند.

و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود.

در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت.

یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است!

با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود.

خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد.

و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم))

بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:
((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))

زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر, یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.

و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذارکنی.
چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر,همسر یا والدین,فرزند یا برادر,خواهر یا دوستی!



((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید, آن را پیش خودتان نگهدارید))



بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود!.!.!.!

javad naderi
27-04-2011, 03:26
من از خدا خواستم!



من از خدا خواستم که پليدي هاي مرا بزدايد

خدا گفت : نه
آنها براي اين در تو نيستند که من آنها را بزدايم .بلکه آنها براي اين در تو هستند که تو در برابرشان پايداري کني!



من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد

خدا گفت : نه

روح تو کامل است . بدن تو موقتي است!





من از خدا خواستم به من شکيبائي دهد

خدا گفت : نه
شکيبائي بر اثر سختي ها به دست مي آيد. شکيبائي دادني نيست بلکه به دست آوردني است!





من از خدا خواستم تا به من خوشبختي دهد

خدا گفت : نه

من به تو برکت مي دهم

خوشبختي به خودت بستگي دارد!



من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد



خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از اين جهان دور کرده و به من نزديک تر مي سازد!



من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

خدا گفت : نه
تو خودت بايد رشد کني ولي من تو را مي پيرايم تا ميوه دهي!



من از خدا خواستم به من چيزهائي دهد تا از زندگي خوشم بيايد



خدا گفت : نه
من به تو زندگي مي بخشم تا تو از همۀ آن چيزها لذت ببري!



من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا ديگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم

خدا گفت : سرانجام مطلب را گرفتي ... !

javad naderi
27-04-2011, 03:27
رازهایی برای رسیدن به حقیقت زندگی


راز اول:‌

تمامی آن‌چه به منظور خوشحالی و خوشبختی واقعی بدان نیاز داریم، در درون ماست.



راز دوم:

تصویر ذهنی درست از خود، ما را به حقیقت زندگی هدایت می‌کند. هر انسانی، یک تصویر ذهنی از خود دارد که من کیستم و چه می‌توانم انجام دهم. تصویر ذهنی هر انسانی، پایه‌ی اصلی شخصیت و رفتار‌های اوست. به‌عبارت دیگر، تصویر ذهنی ما از خود، نشانه‌ای از احساس فضیلت و بزرگی ماست و نشان‌می‌دهد که چه کارهایی از ما ساخته است‌ و چه کارهایی از ما ساخته نیست. انسان‌ها حقیقت زندگی را با تصویرهای ذهنی خود‌ می‌سازند. آری تصویر ذهنی زیبا از خود، موفقیت‌ها را می‌سازد و موفقیت‌ها، باعث بهتر شدن تصویر ذهنی انسان از خود می‌گردد. تصویر ذهنی ما از خودمان، نمادی از مجموعه‌ی باورهای ما در فضای زندگی است.



راز سوم:

هدف زندگانی، آن است که تمام توانایی‌های بالقوه‌ی خود را به‌عنوان یک انسان خود‌شکوفا‌ بشناسیم و آن‌ها را شکوفا کنیم و بهترین خویشتن خویش را از خود ظاهر کنیم و به بیش‌ترین رشد و شکوفایی برسیم.



راز چهارم:

تغییر در وجود، نه‌تنها ممکن و میسر است بلکه اجتناب‌ناپذیر است‌ زیرا تا ما تغییر نکنیم، زندگی‌مان تغییر نمی‌‌کند. انسان‌های سعادتمند، ‌مرتباً می‌شوند و می‌روند‌ زیرا تا نشوی، نمی‌شود و تا نروی، نمی‌رسی.



راز پنجم:

تمام مشکلات، موانع و مصائب زندگی، در‌واقع درس‌هایی هستند که به انسان می‌آموزند و انسان را می‌سازند. آن‌ها فرصت‌هایی در لباس مبدل‌اند. حتی گاهی مشکلات، الطاف خفیه‌ی خداوند هستند که باعث رشد و شکوفایی انسان می‌شوند. پس آن‌ها را گرامی بداریم و از آن‌ها بیاموزیم.



راز ششم:

تلقی ما از واقعیت، ساخته و پرداخته‌ی فکر و ذهن ماست. پس واقعیت‌های زندگی ما می‌توانند با اندیشه‌های ما تغییر کنند. بنابراین مراقب اندیشه‌های خود باشیم تا واقعیت زندگی‌مان را زیباتر کنیم.



راز هفتم:

ترس و تردید، سرزندگی و نشاط را از انسان می‌رباید. با باورهای عالی و توکل بر خداوند، هرگونه ترس و تردید را از فضای فکر خود دور کنیم و در وادی یقین و عشق، محکم و استوار به جلو برویم و زندگی پرحاصلی را در محضر خدا و کائنات خلق کنیم.



‌راز هشتم:

مادامی که خودمان را دوست نداشته باشیم و به خودمان عشق نورزیم، نمی‌توانیم به کسی عشق بورزیم و از عشق دیگران نسبت به خود بهره‌ای ببریم. پس گوهر عشق را ابتدا به خود تقدیم کنیم تا بتوانیم مظهر عشق‌ورزی برای دیگران باشیم.



راز نهم:

تمامی ارتباطات ما با کائنات و دیگران، آیینه‌هایی هستند که خود ما را نشان می‌دهند و تمامی مردم، آموزگاران ما به‌حساب می‌آیند. پس با خودباوری و اعتماد‌به‌نفس، زیبا‌ترین رابطه‌ها را برقرار‌کنیم و از کلید طلایی ارتباطات، برای باز کردن هر درِ بسته‌ای در زندگی استفاده کنیم و موفق شویم.



راز دهم:

سعادت واقعی در زندگی، در نحوه‌ی عکس‌العمل ما در مقابل رخدادها و حوادث زندگی است‌ نه در بخت و اقبال. بنابراین خود را مسؤول زندگی خود بدانیم و تقصیر را به عهده‌ی دیگران نیندازیم تا بتوانیم با عکس‌العمل‌های مناسب، حقیقت زیبای زندگی را به واقعیت قابل قبول تبدیل کنیم و به خوشبختی و سعادت برسیم.



راز یازدهم:

حقیقت زندگی، بر مبنای عشق الهی استوار است. انسان‌های موفق و کامیاب، وجود خود را با عشق الهی، جذاب و منور می‌کنند و با تقدیم عشق به انسان‌های دیگر و به کل کائنات، به زندگی سعادتمندانه‌ای می‌رسند.



راز دوازدهم:

از آن‌جایی که انسان‌ها در مسیر زندگی گاهی از اجرای درست قانونمندی‌های زندگی غافل می‌شوند و با اندیشه‌های غلط و القائات منفی دیگران، از مسیر درست زندگی به بی‌راهه می‌روند، بنابراین ارزیابی مستمر کیفیت زندگی و اصلاح لحظه‌به‌لحظه‌ی خود، می‌تواند انسان را در مسیر درست و رسیدن به حقیقت زندگی هدایت کند. زیباترین معیار ارزیابی کیفیت زندگی، این است که در پایان هر روز، از خود سؤال کنیم که آیا من روز پرحاصلی داشتم و از لحظه‌های زندگی خود ‌لذت بردم؟



با اجرای درست رازهای حقیقت زندگی، به این نتیجه می‌رسیم که:

تمامی آن‌چه که برای خوشحالی و خوشبختی واقعی در زندگی به آن احتیاج داریم، هم‌اکنون از‌آنِ ما و در اختیار ماست و ما باید به‌عنوان بندگان شایسته و شکرگزار در هر لحظه، هوشیارانه قانونمندی‌های رسیدن به حقیقت زندگی را اجرا کنیم تا بتوانیم از مواهب الهی استفاده کنیم و از لحظه‌های زندگی در مسیر کمال لذت ببریم

javad naderi
27-04-2011, 03:30
شراکت

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: بفرمایید
- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا نشسته ام !

javad naderi
27-04-2011, 03:30
گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.....

داستان در مورد دختر كوچكی است كه در یك كلبه محقر دور از شهر در یك خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شكننده ای بود. همه شك داشتند كه زنده بماند. وقتی 4 ساله شد، بیماری ذات الریه و مخملك را با هم گرفت. تركیب خطرناكی كه پای چپ او را از كار انداخت و فلج كرد. اما او خوش شانس بود.
چون مادری داشت كه او را تشویق و دلگرم می كرد. مادرش به او گفت: «علی رغم مشكلی كه در پایت داری، با زندگیت هر كاری كه بخواهی می توانی بكنی، تنها چیزی كه احتیاج داری ایمان، مداومت در كار، جرات و یك روح سرسخت و مقاوم است.» بدین ترتیب در 9 سالگی دختر كوچولو بست های آهنی پایش را كنار گذاشت و بر خلاف آنچه دكتر ها می گفتند كه هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول كشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یك معجزه بود.
او یك آرزوی باور نكردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود، اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟ در 13 سالگی در یك مسابقه دو شركت كرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند كه این كار را كنار بگذارد، اما روزی فرا رسید كه او قهرمان مسابقه شد.
از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شركت كرد و برنده شد. در سال 1960 او به بازی های المپیك راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا، یك دختر آلمانی قرار گرفت و تا بحال كسی نتوانسته بود او را شكست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیك گرفت.
آن روز او اولین زنی بود كه توانست در یك دوره المپیك 3 مدال طلا كسب كند...
در حالی كه گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.....

javad naderi
27-04-2011, 03:32
معامله!

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.
پسر: آهان!!! اگر اینطور است، قبول است.
پدر به نزد بیل گیتس می رود.
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است.
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.
بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود.
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم.
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد.
و معامله به این ترتیب انجام می شود....

javad naderi
27-04-2011, 03:32
سیاه یا رنگی ؟

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده و توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده که استدلال شگفت انگیزی داره.







وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم
و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

javad naderi
27-04-2011, 03:32
مسافر و راننده

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ء راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…
آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

javad naderi
27-04-2011, 03:33
ز جای خود برخیزیم

داستاني در مورد اولين ديدار «امت فاکس»، نويسنده و فيلسوف معاصر، از رستوران سلف سرويس؛ هنگامي که براي نخستين بار به آمريکا رفت.

وي که تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست.با اين نيت که از او پذيرايي شود.اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،شدت گرفت.از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود،نزديک شد و گفت:«من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته ام بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!موضوع چيست؟مردم اين کشور چگونه پذيرايي مي شوند؟»مرد با تعجب گفت:« ولي اينجا سلف سرويس است.» سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب کنيد،پول آن را بپردازيد،بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد!»







امت فاکس، که قدري احساس حماقت مي کرد، دستورات مرد را پي گرفت.اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است.همه نوع رخدادها،فرصت ها،موقعيتها،شاديها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم بيشتري دارد؟که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است،سپس آنچه مي خواهيم،برگزينيم.

javad naderi
27-04-2011, 03:34
حکایت پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد و به اتومبیل او خورد.
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند..

پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.
"برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت...

برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند سوار ماشینش شد و رفت.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !!!



برای پیروزی ابلیس کافی است آدمهای خوب دست روی دست بگذارند

hmg
05-05-2011, 18:35
شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

:با خودم می گفتم

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

!!!هیچ

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند



زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم.

سهراب سپهری

javad naderi
06-05-2011, 11:54
من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصله‌ها. عشق واقعى نيز همين طور است.

من باور دارم ...
که ما مى‌توانيم در يک لحظه کارى کنيم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.

من باور دارم ....
که زمان زيادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.

javad naderi
08-05-2011, 02:02
A real friend
is one who walks in
when the rest
of the world walks out.
یک دوست واقعی اونی هستش که وقتی میاد
که تموم دنیا از پیشت رفتن


life is a road and you are its passengers so , be careful about the value of your times , maybe you wont be in the road tomorrow
زندگی مثل یه جاده است ، من و تو مسافراشیم ، قدر لحظه ها رو بدونیم ، ممکنه فردا نباشیم




Live in such a way that those who know you but
don't know God will come to know God because they know you
چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند، اما خدا را نمی شناسند
به واسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند




wait for the one who is constantly reminding you how he cares a bout you & how much lucky he's to HAVE YOU
در انتظار کسی باش که بی وقفه به یاد تو بیاورد که تا چه اندازه برایش مهم هستی و نگران توست و چقدر خوشبخت است که تو را در کنارش دارد




We spend more, but have less; we buy more, but enjoy it less
بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم

javad naderi
08-05-2011, 02:05
عجله (You can see links before reply)

استاد وارد کلاس شد،سه رقم ٢،۴،٨ را روی تخته سیاه نوشت

و رو به شاگردانش کرد و پرسید :خوب پاسخ چیست؟

برخی گفتند: جمعش میشود ١۴

استاد سرش را به علامت منفی تکان داد!!

بعضی از دانشجویان گفتند: یک تصاعد عددی است وعدد بعدی هم میشود ١۶.

استاد بازم سرش را به علامت منفی تکان داد!!

و چند پاسخ دیگر از سوی دانشجویان و رد آن توسط استاد!!

وسپس استاد گفت :

نه همه ی شما در دادن پاسخ عجله کردید .

چرا هیچکدام نپرسید مساله چیست؟

مادامی که این سوال کلیدی را نپرسیده باشید،نه تنها قادر به تشخیص مساله نخواهید بود.

بلکه پاسخ آن را هم نخواهید یافت.

آیا به درستی ما در بیشتر مواقع بجای اینکه اطلاع درستی از صورت مساله داشته باشیم.

پاسخ فوری به آن نمی دهیم؟

به یاد داشته باشیم درک مشکل مساوی با حل آن نیست اما چنانچه مشکلی
را خوب درک نکنید .

هرگز راه حلی را نیز برای آن نخواهید یافت

javad naderi
08-05-2011, 02:11
من و یک خیال برفی





خاطراتمان را،روی پشت بام خانه مان



در حضور ماه

دود میکنم

دمهای دودی را برای مرور فرو می برم!

و بازدمهای عاشقم رابه هوا پس می دهم!

امشب تمام من از هوای تو پر است!

می خواهم هوا را هم عاشق کنم...

----------------



صدای نبض باران، در تپش واژه هایم به گوش نمی رسد!



بوی نم از لا به لای واژه های خاک خورده ام حس ّنمی شود

احساسم امشب نم دار نیست!


آسمان صاف است

ماه بیخود زیرلحاف ابریه خود قایم شده!

باران، آمدنش را کتمان می کند!

----------------------




بیاباهم برفها را در هو هوی دم غروب باد قدم بزنیم...



قول می دهم زیبایی ِصدای گامهایت را به روی گوشهایم نیاورم!

قول می دهم که من!هم چنان من بمانم!

حتی دلم هم هوای ما شدن نکند که دل آدم برفی از تنهایی آب شود...

می خواهم برفها طعم تند له شدن زیرپاهای تو را بچشند



که دیگر جای خالیه پاهایت را،به رخ تنهایی رد پاهایم نکشند!

javad naderi
08-05-2011, 02:11
خوشبختی

بشنو همسفر من

با هم رهسپار راه دردیم

با هم لحظه ها را گریه کردیم

ما در صدای بی صدای گریه بودیم

ما از عبور تلخ لحظه قصه ساختیم

شاید در این راه اگر با هم بمانیم

وقت رسیدن شعر خوشبختی بخوانیم



عشق نیرویی است در عاشق که او را به معشوق

میکشاند و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست که دوست رابه دوست میبرد

عشق تملک معشوق است و دوست داشتن شکل محودر دوست

javad naderi
08-05-2011, 02:12
دست ها بالا بود
هر کس سهم خودش را طلبید
سهم هر کس که رسید داغ تر از دل ما بود
نوبت من که رسید
سهم من یخ زده بود
سهم من چیست مگر
یک پاسخ
پاسخ یک حسرت
سهم من کوچک بود
قد انگشتانم
عمق آن وسعت داشت
وسعتی تا ته دلتنگی ها
شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند



گل مریم خوشبو گفت
دست ما کوتاه بود.
دل ما سهمی نداشت.
سهم ما را، بر روی ابرها نوشته بودند.
نوبت ما که، رسید ابرها بارانی شدند.
نوبت ما فراموش شده بود.
سهم ما قد کویر بود.
کویری به وسعت، تمام دلتنگی و حسرت ما.
سهم ما قابل دیدن نبود.
سهم ما کوچکتر از کوچک بود.
عمق و وسعت این کوچکترین، تا ته دنیا می رفت.
سهم ما این !!!

javad naderi
08-05-2011, 02:13
فراموشی

بردی از یادم ، دادی بر بادم ، با یادت شادم
دل به تو دادم ، در دام افتادم ، از غم آزادم
دل به تو دادم فتادم به غم
ای گل بر اشک خونینم مخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز

چه شد آن همه پیمان
که از آن لب خندان ،
که شنیدم و هرگز
خبری نشد از آن

کی آیی به برم ، ای شمع سحرم
در بزمم نفسی، بنشین تاج سرم
خواه از جان گذرم

تا به سرم ده ، جان به تنم ده ، چون به سرآمد عمر بی ثمرم
نشسته بر دل غبار غم
زآنکه من در دیار غم
گشته ام بر غمگسار غم

امید عهد وفا تویی
آفت جان ما تویی
رفته راه خطا تویی

بردی از یادم ، دادی بر بادم ، با یادت شادم
دل به تو دادم ، در دام افتادم ، از غم آزادم
دل به تو دادم ، فتادم به غم
ای گل بر اشک خونینم مخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز

javad naderi
08-05-2011, 02:17
تنها ماندم



You can see links before reply





باز هم اینگونه تنها مانـــــــده ام

با دلی چون پیر ، برنا مــانده ام

یک به یک از خیل یاران خاطری

این همه رفتند و من جا مــانده ام

چشم بستم تا ببینم عــــــــــشق را

عشق رفت و من چه بینا مانده ام

شوق دیــــــروزم به امروزم کِشد

بی قرار و فــــــــکر فردا مانده ام

گاه بودنها گذشـــــــت و غم رسید

ای دریغــــــا با چه غوغا مانده ام

در همه عمرم که گفتم عشق و باز

اینـــــکم در فکر معـــــــنا مانده ام

پشت سر درد و به رویـــم بی کسی

با امــــــــــــیدی فکر دریا مانده ام

javad naderi
08-05-2011, 02:23
اولش همه شكل هم هستیم كوچولو و كچل... حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است با اولین گریه بازی شروع میشه... هی بزرگ می شیم. بزرگ و بزرگتر. اونقدر بزرگ كه یادمون میره یه روز كوچولو بودیم. دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست. حتی صداهامون گاهی با هم میخندیم، گاهی به هم! اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده: واسه بردن بازی روی نیمه ی دوم نمیشه خیلی حساب كرد... گاهی باید برای بردن بازی بین دو نیمه دوباره متولد شد.

javad naderi
08-05-2011, 02:24
وقتی که هنوز چشم به جهان نگشوده بودم صدایی نام غم را در گوشم طنین انداز کرد فکر می کردم که غم عروسکی است که من در دست می گیرم و با آن ازی می کنم اما حال می بینم که خود عروسکی هستم در دست غم...

javad naderi
19-05-2011, 16:21
چارلی چاپلین 
برگردان: احمد شاملو


 


هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود- سپیده‌دم پیام‌آور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.


     تشریفات مقدماتی انجام شده بود.


     افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.


     انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود از دست نداده بودند... محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت می‌کرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار می‌رفت، از چهره‌های درخشان ادبیات آن کشور بود. هزل‌نویسی استاد بود و در نظر هم‌میهنان خود مقامی والا داشت.


     افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را می‌شناخت:


     پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شب‌ها که به اتفاق یکدیگر، در می‌خانه‌ها به تفریح و خوش‌گذرانی پرداخته بودند. شب‌های بسیاری را با گفت‌و‌گو دربارۀ ماوراالطبیعه به صبح آورده بودند و حتا گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند.


     اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف نظرها سبب بدبختی و تیره‌روزی همۀ اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلو جوخۀ اعدام قرار داد.


     اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟


     از توجیه قضایا چه حاصل؟


     هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد دیگر توجیه مسایل به چه کار می‌آید؟


     همۀ این مسایل در سکوت حیاط زندان، تب‌آلود و شتاب‌کار به روح افسر فرماندۀ جوخۀ اعدم هجوم آورده بود. – نه گذشته را می‌باید یکسره از لوح ضمیر شست... تنها آینده است که به حساب می‌آید.


     آینده؟ - دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهی‌ست!


     از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز می‌یافتند... هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده می‌شدند به یکدیگر لبخندی زدند.


     سپیده دم مغموم روز دیوار زندان شیارهای سرخ و نقره‌یی می‌افکند. از همه چیز آرامش می‌تراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان هم‌آهنگ می‌شد، نظمی با تپش‌های سکوتی که به تپش‌های قلبی ماننده بود... و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: «خبر...دار!»


     با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگ‌های خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند.


     وحدت حرکت سربازان وقفه‌یی به دنبال داشت که در طول آن می‌بایست فرمان دوم داده شود... اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست:


     محکوم سرفه‌یی کرد، سینه‌یی صاف کرد. و این«قطع» تسلسل، نظم را به هم ریخت.


     افسر به سوی محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. اما محکوم چیزی نگفت.


     افسری به سوی سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمان دوم را صدار کند. اما به ناگهان عصیانی در روح وی پدید آمد، یک بی‌حسی روحی که در مغز وی خلئی به وجود آورد. فضایی خالی.


     هاج و واج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.


     چه پیش آمده است؟


     این چنین صحنه‌یی در حیاط زندان چه معنی می‌دهد؟


     او دیگر به واقع چیزی نمی‌دید، هیچ. جز مردی تنها که رو در روی شش مرد دیگر تنگ دیوار ایستاده بود.


     و... آن مردان دیگر ناظران رسمی اجرای حکم، چه حالت ابلهانه‌یی داشتند. حال ساعتی را داشتند که به ناگهان تیک‌تاکش قطع شده باشد.


     هیچ‌کس تکانی نمی‌خورد.


 


     هیچ‌چیز مفهمومی نداشت.


     چیزی غیر طبیعی بر صحنه حاکم بود.


     و افسر فرمانده جوخه می‌بایست خود را از آن حال برهاند...


     همۀ این‌ها رویا بود. همۀ این‌ها چیزی جز یک رویا نبود.


     کورمال و کورمال در ذهن خو چیزی می‌جست.


     چه مدت بدان حال مانده بود؟


     چه پیش آمده بود؟


     «اوه...درست... فرمان نخستین را داده بود...اما... فرمان بعدی چه بود؟»


     پس از خبردار فرمان دست‌فنگ بود...


     پس از دست‌فنگ، فرمان حاضر....


     و سرانجام: آتش!


     از همۀ این‌ها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش برجا مانده بود. کلماتی که می‌بایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش می‌آمد.


     در همان حال بی‌خودی فریاد نامربوطی کشید، کلمه‌یی تلفظ کرد که هیچ‌گونه مفهومی نداشت. اما از مشاهدۀ سربازان که دنبال آن غریو به حالت دست‌فنگ درآمدند سبکبار شد و احساس راحتی کرد.


     نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد.


     از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش درآمدند.


     اما در وقفه‌یی که پس از فرمان ماقبل آخر به وجود آمد آهنگ پرشتاب قدم‌هایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را می‌شناخت:


     صدای پاهای «نجات» بود...


     شعور و حضور ذهن خود را بازیافت و با همۀ قوا رو به جوخۀ اعدام فریاد کرد: «ایست. دست نگه دارید.»


     آن شش مرد قراول رفته بودند...


     آن شش مرد را نظم، مجذوب خود کرده بود...


     آن شش مرد، به شنیدن فرمان ایست آتش کردند

هنرفر
21-05-2011, 14:41
ممنون به خاطر مطالب قشنگ دوست عزيزم

javad naderi
30-05-2011, 03:05
سهراب!
گفتي چشمها را بايد شست!
شستم ولي.....
گفتي جور ديگر بايد ديد!
ديدم ولي.....
گفتي زبر باران بايد رفت!
رفتم ولي،
ولی او نه چشم هاي خيس و شسته ام را،
نه نگاه ديگرم را،
هيچکدام را نديد؛
فقط در زير باران خنديد و با طعنه ای گفت:
"ديوانه ي باران نديده..."

javad naderi
18-06-2011, 02:29
دوستان من 2 ماهی نیستم و میرم آموزشی سربازی.امیدورم مطالب من به دردتون خورده باشه.یا غلی

javad naderi
02-09-2011, 04:46
خدا به فرشته ها شعور داد بدون شهوت
به حیوان ها شهوت داد بدون شعور
و به انسان هر دو را
انسانی که شعورش بر شهوتش غلبه کند از فرشته ها بالاتر است
و انسانی که شهوتش بر شعورش غلبه کند از حیوان پـسـت تر...!!!

javad naderi
02-09-2011, 04:48
شخصی در یک تست هوش دردانشگاه که جایزه یک میلیون دلاری براش تعیین شده شرکت کرده .

سوالات این مسابقه به شرح زیر میباشد :

1-جنگ 100 ساله چند سال طول کشید؟
...
الف-116 سال ب-99 سال ج-100 سال د- 150 سال

آن شخص از این سوال بدون دادن جواب عبور کرد .

2-کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته میشود؟

الف-برزیل ب-شیلی ج-پاناما د-اکوادور

آن ازدانش اموزان دانشگاه برای جواب دادن کمک خواست .

3-مردم روسیه در کدام ماه انقلاب اکتبر را جشن میگیرند؟

الف-ژانویه ب-سپتامبر ج-اکتبر د-نوامبر

آن شخص از خدا کمک خواست .

4-کدام یک از این اسامی اسم کوچک شاه جورج پنجم بود؟

الف-ادر ب-البرت ج-جورج د-مانویل

آن شخص این سوال رو با پرتاب سکه جواب داد .

5-نام اصلی جزایر قناری واقع در اقیانوس ارام از چه منبعی گرفته شده است؟

الف-قناری ب-کانگرو ج-توله سگ د-موش صحرایی

آن شخصاز خیر یک میلیون دلار گذشت .

جواب سوالات در پایین

اگر شما فکر میکنید که از آن شخص باهوشتر هستید و به هوش او میخندید پس لطفا به جواب صحیح سوالات در زیر توجه کنید :

1- جنگ 100 ساله( 1453-1337 میلادی) به مدت 116 سال به درازا کشید .

2- کلاه پانامایی در کشور اکوادور ساخته میشود.

3- انقلاب اکتبر روسیه در ماه نوامبر جشن گرفته میشود.

4- نام کوچک شاه جورج البرت بود.(در 1936 او نام کوچک خود را تغییر داد.)

5- توله سگ . در زبان اسپانیایی insularia canaria که در فارسی به معنی جزایر توله سگها است .

نتیجه اخلاقی : هرگز به ذکاوت خود مغرور نشوید و به دیگران نخندید ...!

javad naderi
02-09-2011, 04:49
اين ترانه بوي نان نمي‌دهد
بوي حرف ديگران نمي‌دهد
سفرهء دلم دوباره باز شد
سفره‌اي كه بوي نان نمي‌دهد
نامه‌اي كه ساده و صميمي است
بوي شعر و داستان نمي‌دهد:
…با سلام و آرزوي طول عمر
كه زمانه اين زمان نمي‌دهد
كاش اين زمانه زير و رو شود
روي خوش به ما نشان نمي‌دهد
يك وجب زمين براي باغچه
يك دريچه، آسمان نمي‌دهد
وسعتي به قدر جاي ما دو تن
گر زمين دهد، زمان نمي‌دهد!
فرصتي براي دوست داشتن
نوبتي به عاشقان نمي‌دهد
هيچ كس برايت از صميم دل
دست دوستي تكان نمي‌دهد
هيچ كس به غير ناسزا تو را
هديه‌اي به رايگان نمي‌دهد
كس ز فرط هاي‌و‌هوي گرگ و ميش
دل به هي‌هي شبان نمي‌دهد
جز دلت كه قطره‌اي است بيكران
كس نشان ز بيكران نمي‌دهد
عشق نام بي‌نشانه است و كس
نام ديگري بدان نمي‌دهد
جز تو هيچ ميزبان مهربان
نان و گل به ميهمان نمي‌دهد
نااميدم از زمين و از زمان
پاسخم نه اين ، نه آن…نمي‌دهد
پاره‌هاي اين دل شكسته را
گريه هم دوباره جان نمي‌دهد
خواستم كه با تو درد دل كنم
گريه‌ام ولي امان نمي‌دهد…

cmuiran
02-09-2011, 11:28
سلام
مطالب جالبی بود
بسیار زیبا

javad naderi
29-10-2011, 17:26
نانوا هم جوش شیرین میزند!!!


بیچاره فرهاد.....

javad naderi
07-11-2011, 21:16
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد... میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد

javad naderi
07-11-2011, 21:17
پيش از اينها فکر مي کردم که خدا خانه اي دارد کنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتي از الماس خشتي از طلا پايه هاي برجش از عاج و بلور بر سر تختي نشسته با غرور ماه برف کوچمي از تاج او هر ستاره، پولکي از تاج او اطلس پيراهن او، آسمان نقش روي دامن او، کهکشان رعدو برق شب، طنين خنده اش سيل و طوقان، نعره توفنده اش دکمه ي پيراهن او، آفتاب برق تيغ خنجر او مهتاب هيچ کس از جاي او آگاه نيست هيچ کس را در حضورش راه نيست بيش از اينها خاطرم دلگير بود از خدا در ذهنم اين تصوير بود آن خدا بي رحم بود و خشمگين خانه اش در آسمان، دور از زمين بود، اما در ميان ما نبود مهربان و ساده و زيبا نبود در دل او دوست جايي نداشت مهرباني هيچ معنايي نداشت هر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا از زمين، از آسمان، از ابرها زود مي گفتند: اين کار خداست پرس وجو از کار او کاري خداست هرچه مي پرسي، جوابش آتش است آب اگر خوردي، عذايش آتش است تا ببندي چشم، کورت مي کند تا شدي نزديک، دورت مي کند کج گشودي دست، سنگت مي کند کج نهادي پاي، لنگت مي کند با همين قصه، دلم مشغول بود خواب هايم خواب ديو و غول بود خواب مي ديدم که غرق آتشم در دهان اژدهاي سرکشم در دهان اژدهاي خشمگين بر سرم باران گرز آتشين محو مي شد نعرهايم، بي صدا در طنين خنده اي خشم خدا نيت من، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه مي کردم، همه از ترس بود مثل از بر کردن يک درس بود مثل تمرين حساب و هندسه مثل تنبيه مدير مدرسه تلخ، مثل خنده اي بي حوصله سخت، مثل حل صدها مسئله مثل تکليف رياضي سخت بود مثل صرف فعل ماضي سخت بود تا که يک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد يک سفر در ميان راه، در يک روستا خانه اي ديدم، خوب و آشنا زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟ گفت اينجا خانه ي خوب خداست گفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند با وضويي، دست و رويي تازه کرد با دل خود، گفتگويي تازه کرد گفتمش، پس آن خداي خشمگين خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟ گفت: آري، خانه اي او بي رياست فرش هايش از گليم و بورياست مهربان و ساده و بي کينه است مثل نوري در دل آيينه است عادت او نيست خشم و دشمني نام او نور و نشانش روشني خشم نامي از نشاني هاي اوست حالتي از مهرباني هاي اوست قهر او از آشتي، شيرين تر است مثل قهر مادر مهربان است دوستي را دوست، معني مي دهد قهر هم با دوست معني مي دهد هيچکس با دشمن خود، قهر نيست قهر او هم نشان دوستي ست تازه فهميدم خدايم، اين خداست اين خداي مهربان و آشناست دوستي، از من به من نزديکتر آن خداي پيش از اين را باد برد نام او را هم دلم از ياد برد آن خدا مثل خواب و خيال بود چون حبابي، نقش روي آب بود مي توانم بعد از اين، با اين خدا دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا سفره ي دل را برايش باز کنم مي توان درباره ي گل حرف زد صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد چکه چکه مقل باران راز گفت با دو قطره، صد هزاران راز گفت مي توان با او صميمي حرف زد مثل باران قديمي حرف زد مي توان تصنيفي از پرواز خواند با الفباي سکوت آواز خواند مي توان مثل علف ها حرف زد با زباني بي الفبا حرف زد مي توان درباره ي هر چيز گفت مي توان شعري خيال انگيز گفت مثل اين شعر روان و آشنا: پيش از اينها فکر مي کردم خدا…

javad naderi
07-11-2011, 21:17
پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

(۱۸۷۲)
لئو تولستوی

javad naderi
07-11-2011, 21:18
چنین آورده اند که مردی به نزد رامانوجا آمد .

رامانوجا یک عارف بود ، شخصی کاملا استثنایی ( یک فیلسوف و در عین حال یک عاشق ، یک سرسپرده ) مردی به نزد او آمد و پرسید راه رسیدن به خدا را نشانم بده

رامانوجا پرسید : هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای ؟

سوال کننده پرسید : راجع به چی صحبت می کنی ، عشق ؟

من تجرد اختیار کردم ، من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد ، نگاهشان نمی کنم .

رامانوجا گفت : با این همه کمی فکر کن به گذشته رجوع کن . بگرد جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده ، هر قدر کوچک هم بوده باشد

مرد گفت : من به اینجا امده ام که عبادت یاد بگیرم ، نه عشق یادم بده چگونه دعا کنم ، شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی . به اینجا آمده ام که به سوی خدا هدایت شوم ، نه به سمت امور دنیوی .

گویند : رامانوجا به او جواب داد : پس من نمی توانم به تو کمک کنم . اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی ، آنوقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت.

بنابراین اول به زندگی برگرد و عاشق شو و وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی آن وقت نزد من بیا چون که یک عاشق قادر به درک عبادت است.

اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله ی غیر منطقی برسی ، آن را درک نخواهی کرد ، و عشق عبادتی ست که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده تو حتی به این چیز ساده نمی توانی دست پیدا کنی عبادت عشقی ست که به سادگی داده نمی شود ، فقط موقعی قابل حصول است که به اوج تمامیت رسیده باشی

javad naderi
07-11-2011, 21:18
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»
روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون...!!!
دو چيز را پاياني نيست ، يکي جهان هستي و ديگري حماقت انسان . آلبرت انيشتين

javad naderi
07-11-2011, 21:19
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند .

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد !
داروساز گفت : اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند .

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد .
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم . حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند .

داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم ، نگران نباش . آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است .

javad naderi
07-11-2011, 21:19
من شاید حاصل جمعِ همه ی چيزهايی هستم که بر من گذشت٬
همه ی آنچه شاهد بودم و همه ی آنچه بر سرم آمد،
من همه ی کسان و چيزهايی هستم
که بودنشان درجهان برمن اثرگذاشت و از من اثر گرفت ٬
من همه ی چيزهايی هستم که بعد از رفتنم اتفاق می افتد
و اگرنيامده بودم اتفاق نمی افتاد...

برای آخرين بار تکرار ميکنم:
برای فهميدن من،بايد دنيايی را به کام بکشيد

javad naderi
07-11-2011, 21:20
----- ببخشید شما ثروتمندید ؟
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین» نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.» آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. ماریون دولن

javad naderi
07-11-2011, 21:20
جنگل را مه پوشانده است. صدای طنین انداز دارکوبها تن سکوت را میلرزاند. در همین نزدیکی ها روستایی است. در کنار جویباری. و در این روستا قهوه خانه ای قدیمی وجود دارد که پیش از بیدار شدن روستا پیرزن قهوه چی بیدار میشود. پیرزن سماور را هم بیدار میکند. صدای قل قل آب سماور تا فاصله ای اندک از قهوه خانه سکوت را میترساند. پیرزن دستهایش فرسوده است و رگهایش همچون مار هایی آبی رنگ بر آنها پیچیده اند. ولی دستهای پیرزن استکان ها را می چینند. بی اختیار می چینند. سالهاست که به چیدن عادت کرده اند. جامه ی طلایی آفتاب منطقه را میپوشاند و اولین مشتری قهوه خانه از راه میرسد. پیرزن قلیانی برایش میآورد و پیرمرد چاق میکند. صدای قدمهای اسبی بر تن سکوت، که آرام آرام جان میدهد لگد میکوبد و قطع میشود. پیرمردی دیگر از اسب که افسارش را به تیر چراغ برقی جلوی قهوه خانه میبندد پایین میآید و وارد قهوه خانه میگردد. دو پیرمرد داخل قهوه خانه با هم سلامی میکنند و پس از مدتی زیاد هم طول نمیکشد گرم صحبت میشوند. قلیانی دیگر به قلیان روی میزی که دو پیرمرد پشت آن نشسته اند اضاف میشود. زیادی نمیگذرد که قهوه انه پر از اهالی روستا میگردد. وقتی که همه قلیانی دود کردند و چند استکانی چای نوشیدند، آرام آرام درابه ی دکان های بازار بالا میرود و روستا خمیازه ای میکشد و از جای برمی خیزد. بچه ها کم کم به مدرسه میآیند و زنگ مدرسه در سراسر روستا پیچیده میشود. از مرگ سکوت چند ساعتی است که میگذرد، ولی با وجود اینکه همه در لحظه ی جان دادنش بیدار بودند کسی به سکوت، که تمام روستا را عاشقانه در آغوش گرفته بود توجهی نکرد و برای مرگش هم کسی سوگواری نکرد. کمی میگذرد و آتش بازی آفتاب تن جنگل را که زیر پتوی سرما خوابیده بود گرمتر میکند. ولی آسمان در کنار سکوت ابر ها خوابیده است. زن ها هم از خانه ها بیرون میآیند و به بازار میروند. خریدی میکنند و بر میگردند. اجاق هاشان را برای نهار داغ میکنند و نانی میپزند. غذایی درست میکنند و با شوهر و پسر های بزرگترشان که از کار بازگشته اند و یا با کودکانشان که از مدرسه آمده اند، میخورند. روستا چرت میزند و نوزاد سکوت را که بتازگی متولد شده است را در آغوش میگیرد و یکدفعه از دستش محکم به زمین میافتد. لشگر خنکای عصر در روستا کمپ میزند. هوای روستا جامه ی آبی رنگی میپوشد و کم کم نور های درخشان طلایی از داخل خانه ها به بیرون میتابند. تا پیش از اینکه آسمان در سوگ هجران خورشید جامه ی سیاهی بر تن کند همه در خانه هایشان شام میخورند و پیرزن در قهوه خانه... روستا به بستر میرود و میخوابد. خوابی عمیق. سکوتی متولد میشود و به سرعت بزرگ و بزرگتر میشود. سکوت عاشقانه بر سر روستا نشسته و مراقبشان است. پیش از صبح دوباره به رسم همیشه صدای دارکوب های جنگل سکوت را میترساند. آفتاب با قدم های آهسته به روستا نزدیک میشود، و آسمان که از هنگام دور شدن آفتاب در سوگ هجران بود اشکهایش را که تمام شب همراه با ناله ها بر سر روستا ریخته بود پاک میکند و لبخندی میزند. پیرمردی که هر صبح زود تر از همه به دیدار پیرزن قهوه چی میرفت از راه رسید. بقیه اهالی هم یک به یک رسیدند و پیرمرد را دیدند که جلوی در قهوه خانه زانوانش را بغل کرده است. همه اهالی روستا به قهوه خانه میآیند. حتی زنها و بچه ها. همه. حتی سگها. و سکوت این بار در سوگ مرگ پیرزن قهوه چی جان میدهد

javad naderi
07-11-2011, 21:21
گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

javad naderi
07-11-2011, 21:21
در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟"

جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟!"

شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند.

شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:
" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!"
شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد:
" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!"

javad naderi
07-11-2011, 21:22
حکایتی از زبان مسیح نقل می‌کنند که بسیار شنیدنی است.
می‌گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت‌های مختلف آن را بیان می‌کرد. حکایت این است:
مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند.
کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.

شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی‌ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: "این بی‌انصافی است. چه می‌کنید، آقا ؟ ما از صبح کار کرده‌ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده‌اند. بعضی‌ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکرده‌اند".
مرد ثروتمند خندید و گفت: "به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده‌ام کم بوده است؟" کارگران یک‌صدا گفتند: "نه، آنچه که شما به ما پرداخته‌اید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته‌ایم." مرد دارا گفت: "من به آنها داده‌ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمی‌شود. من از استغنای خویش می‌بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفته‌اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می‌دهم، بلکه می‌دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی‌نیازی است که می‌بخشم".
مسیح گفت: "بعضی‌ها برای رسیدن به خدا سخت می‌کوشند. بعضی‌ها درست دم غروب از راه می‌رسند. بعضی‌ها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان می‌شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می‌گیرند". شما نمی‌دانید که خدا استحقاق بنده را نمی‌نگرد، بلکه دارائی خویش را می‌نگرد. او به غنای خود نگاه می‌کند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمی‌شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بی‌نیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین خشکه مقدس‌ها و تنگ نظرها برپا داشته‌اند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمی‌توانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند.

javad naderi
07-11-2011, 21:23
دیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد ...
این آزمایشگاه ، بزرگترین عشق پیرمرد بود . هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود .
در همین روز ها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند ، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است !
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود ...

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند !!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد . او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد .
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت : پسر تو اینجایی ؟ می بینی چقدر زیباست ؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی ؟!! حیرت آور است!

من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است ! وای ! خدای من ، خیلی زیباست ! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید . کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت ! نظر تو چیست پسرم ؟!
پسر حیران و گیج جواب داد : پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی ؟!
چطور می توانی ؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای ؟!

پدر گفت : پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید . مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند . در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد ...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم ! الآن موقع این کار نیست ! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود . آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد .

javad naderi
07-11-2011, 21:23
چاک از یک مزرعه ‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار . قرار شد که مزرعه‌ دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد . اما روز بعد مزرعه ‌دار سراغ چاک آمد و گفت : « متأسفم جوون . خبر بدی برات دارم . الاغه مرد . »
چاک جواب داد : « ایرادی نداره . همون پولم رو پس بده . »
مزرعه ‌دار گفت : « نمی ‌شه . آخه همه پول رو خرج کردم . »
چاک گفت : « باشه . پس همون الاغ مرده رو بهم بده . »
مزرعه ‌دار گفت : « می ‌خوای باهاش چی کار کنی ؟ »
چاک گفت : « می‌ خوام باهاش قرعه ‌کشی برگزار کنم . »
مزرعه‌ دار گفت : « نمی ‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه ‌کشی گذاشت ! »
چاک گفت : « معلومه که می ‌تونم . حالا ببین . فقط به کسی نمی‌ گم که الاغ مرده است . »
یک ماه بعد مزرعه ‌دار چاک رو دید و پرسید : « از اون الاغ مرده چه خبر ؟ »
چاک گفت : « به قرعه ‌کشی گذاشتمش . ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و ۸۹۸ دلار سود کردم . »
مزرعه ‌دار پرسید : « هیچ کس هم شکایتی نکرد ؟ »
چاک گفت : « فقط همونی که الاغ رو برده بود . من هم ۲ دلارش رو پس دادم . »

javad naderi
07-11-2011, 21:23
شخصی در یک تست هوش دردانشگاه که جایزه یک میلیون دلاری براش تعیین شده شرکت کرده .

سوالات این مسابقه به شرح زیر میباشد :

1-جنگ 100 ساله چند سال طول کشید؟
...
الف-116 سال ب-99 سال ج-100 سال د- 150 سال

آن شخص از این سوال بدون دادن جواب عبور کرد .

2-کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته میشود؟

الف-برزیل ب-شیلی ج-پاناما د-اکوادور

آن ازدانش اموزان دانشگاه برای جواب دادن کمک خواست .

3-مردم روسیه در کدام ماه انقلاب اکتبر را جشن میگیرند؟

الف-ژانویه ب-سپتامبر ج-اکتبر د-نوامبر

آن شخص از خدا کمک خواست .

4-کدام یک از این اسامی اسم کوچک شاه جورج پنجم بود؟

الف-ادر ب-البرت ج-جورج د-مانویل

آن شخص این سوال رو با پرتاب سکه جواب داد .

5-نام اصلی جزایر قناری واقع در اقیانوس ارام از چه منبعی گرفته شده است؟

الف-قناری ب-کانگرو ج-توله سگ د-موش صحرایی

آن شخصاز خیر یک میلیون دلار گذشت .

جواب سوالات در پایین

اگر شما فکر میکنید که از آن شخص باهوشتر هستید و به هوش او میخندید پس لطفا به جواب صحیح سوالات در زیر توجه کنید :

1- جنگ 100 ساله( 1453-1337 میلادی) به مدت 116 سال به درازا کشید .

2- کلاه پانامایی در کشور اکوادور ساخته میشود.

3- انقلاب اکتبر روسیه در ماه نوامبر جشن گرفته میشود.

4- نام کوچک شاه جورج البرت بود.(در 1936 او نام کوچک خود را تغییر داد.)

5- توله سگ . در زبان اسپانیایی insularia canaria که در فارسی به معنی جزایر توله سگها است .

نتیجه اخلاقی : هرگز به ذکاوت خود مغرور نشوید و به دیگران نخندید ...!

alimicro
07-11-2011, 22:03
ممنون آقاجوادبرای جمع آوری مطالب جالبت خیلی عالیه دست گلت دردنکنه ادامه بده واقعالذت بردیم.تشکر

esisafa
07-11-2011, 22:57
تشکر بعضی از مطالب واقعا اموزنده ان البته به شرطی که خود نویسنده هم بهشون عمل کرده باشه

مثلا همون مطلب شما ثروتمندین. یا لذت بردن ادیسون از سوختن ازمایشگاهش و ...
کسی هست اینجوری رفتار کنه؟ اگه مردم این جوری باشن امار طلاق 1درصد میشه اونم از مجبوری جدا میشن، حسودی از بین میره، مهریه ها 14 سکه میشه، پیشرفت سریعتر میشه و .... واقعا شرایط رویایی ایجاد میشه

مهمتر از همه اعصاب و روان اون فرد اروم میشه و از زندگی اونوقت لذت میبره

javad naderi
08-11-2011, 00:41
مرسی امیدوارم شما هم مطالب قشنگتون رو اینجا به اشتراک بزارین.با سپاس

vahidasm
11-11-2011, 04:13
امیدوارم این تکراری نباشه.
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون دست میکشن و غول چراغ ظاهر میشه… غوله میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجهء اخلاقی : اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه

alimicro
11-11-2011, 14:41
جالب بود دستت دردنکنه

vahidasm
12-11-2011, 03:03
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد ، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟

amiray
12-11-2011, 10:36
[QUOTE]دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد ، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟/QUOTE]
خیلی جالب بود
ممنون
:wink:
lov:

vahidasm
12-11-2011, 22:17
جالب بود دستت دردنکنه


خیلی جالب بود
ممنون
:wink:
lov:
سلام
خواهش میکنم :hi:
البته من از آقا جواد اجازه نگرفتم
با اجازه آقا جواد منم اگه باز از این مطالب به دستم اومد اینجا میذارم

atmahdi
12-11-2011, 23:03
پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود , در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسوراینشتن تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار اینشتن برایشان مشخص میشود پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند: وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش , به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست , نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام , دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم , در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند, به این ترتیب با پی گیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند , اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم , متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است , بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم , رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است , گفتم اما با این روش امکان سواستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد , با تشویق حاضرین در جلسه , وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند , من که کاملا مضطرب شده و دست وپای خود را گم کرده بودم با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسانی وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست. بعد از کسب درجه دکترا اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.

mzarkoob
13-11-2011, 20:40
توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند. این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد : " دربـــــــــــــــــست " . نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه 6000 تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری 1500 تومن میافتاد درحالی که کرایه خط فقط 550 تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و به اصطلاح همون جلسه که پیش تر شرح دادم شروع شد.کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم :

راننده تاکسی : برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند !

مسافر : نوش جونش !

راننده : (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟

مسافر : نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده

راننده : (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟

مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟

راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید 3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش !

مسافر : خب آقا جان راضی نیست نخر! لاستیک نخر ...

راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟

مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی ...

راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی !

مسافر : (با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و 3 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم ! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...

مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت : چی بگم والا !

من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم . راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت : به سلامت !

همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ...

morteza_rk
22-11-2011, 01:52
به نظرم يه حقيقيته كه همه بايد بهش فكر كنيم
********************************

توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند.

این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد: "دربـــــــــــــــــست"

نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو ، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه 6000 تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری 1500 تومن می افتاد. درحالی که کرایه خط فقط 550 تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن.

کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم :

راننده تاکسی: برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دزد دارند میلیا... میلیا... اختلا... میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر می دوونند !

مسافر: نوش جونش !

راننده: (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟

مسافر: نوش جون کسی که 3000 میلیا... تومن خورده!

راننده: (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟

مسافر: نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟

راننده: نه آقا جان ، اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید 3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیا... رو میخوره یه آبم روش !

مسافر: خب آقا جان راضی نیستی نخر! لاستیک نخر ...

راننده: (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟

مسافر: وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی می بینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی ...

راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمی شدی !

مسافر: (با خونسردی) میبینی؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین می خریدی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و 3 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...

مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد: دزدی دزدیه.... البته منظورم با شما نیستا ، ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره. اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه می فهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه.

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت: چی بگم والا !

من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده می شدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم . راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت: به سلامت !

همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی و مه آلود حرکت میکرد رو دنبال می کردم چترم رو باز کردم و پولارو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر می کردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ...

javad naderi
03-12-2011, 17:03
مرسی زیبا بود دوستان

javad naderi
11-03-2012, 02:13
خداوندا !!!
دستهایم خالی است و دلم غرق در آرزوها، یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا کن یا
دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن...


You can see links before reply

javad naderi
11-03-2012, 02:14
حکایت 4 دانشجو و روز امتحان (You can see links before reply)
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به
مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما
وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به
جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را
پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به
شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که
زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک
بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت
که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد
آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که
شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و
به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت
ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!

javad naderi
11-03-2012, 02:15
یکی از بستگان خدا (You can see links before reply)
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف
جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را
چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج
می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش
آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو
تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش
در دستانش بود بیرون آمد... - آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت..
چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های
خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: - شما خدا هستید؟ - نه پسرم، من تنها یکی از
بندگان خدا هستم! - آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸٩/۱۱/٢٤ساعت ۳:٥۳ ‎ب.ظ توسط Mohammad

javad naderi
11-03-2012, 02:16
هدیه ی کریسمس (You can see links before reply)
این داستان دو دلداده جوان به نام های دللا Della و جیم Jim است که هر چند بی چیز و
فقیر بودند، اما همدیگر را دیوانه وار دوست داشتند.

دللا با رسیدن عید کریسمس به فکر خرید هدیه ای برای همسرش جیم می افتد. او
خیلی وقت پیش در نظر داشت برای ساعت همسرش یک زنجیر زیبا بخرد چرا که جیم
آن ساعت را خیلی خیلی دوست داشت. با وجود این ، شب عید فکری به ذهن دللا
خطور می کند . او تصمیم می گیرد موهای زیبایش را بفروشد و برای جیم زنجیر را بخرد.
دللا شب عید در حالی به خانه بر می گردد که بسته کادوپیچی شده در دستش بود و
محتوای آن هم زنجیری بود که برای ساعت دوست داشتنی جیم خرید بود.به ناگاه
نگرانی سراپای وجود دللا را فرا می گیرد. او می دانست که جیم فوق العاده موهای
همسرش را دوست دارد و از این رو نمی دانست عکس العمل جیم چه خواهد بود. دللا
از آخرین پله ها هم بالامی رود و در را که باز می کند، از دیدن شوهرش که در خانه
منتظر او بود تعجب می کند. بسته کادوئی هم دردست جیم بود که معلوم بود هدیه
شب عید او برای همسرش است.موقعی که دللا روسری خود را از سر بر می دارد، جیم
متوجه موهای کوتاه او می شود و اشک در چشمانش حلقه می زند اما هیچ حرفی
نمی زند و در حالی که بغض گلویش را می بلعدهدیه خود را به طرف دللا دراز می کند.
موقعی که دللا کادو را باز می کند نمی تواند آنچه را که می بیند باور کند چرا که داخل
بسته یک جفت شانه زیبای نقره نشان بود که برای موهای بلند زیبای او خریده بود. حال
نوبت جیم بود، وقتی جیم کادوی خود را باز می کند در عین ناباوری می بیند که دللا
برای ساعتی که او بسیار دوست داشت یک زنجیر زیبا خریده است و برای همین موضوع
هم موهای خود را فروخته است اما متاسفانه جیم برای خرید شانه ساعت خود را گرو
گذاشته بود.

javad naderi
11-03-2012, 02:17
ملاقات با خدا (You can see links before reply)
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که
نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده
بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا»

میلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که
چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که
ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:
« من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! »
پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت
فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون
آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را
حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به
امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا
امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »
امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم
خریده ام
مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت
و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد
شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید:
« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد
غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و
برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا
می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که
در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد: امیلی
عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم با عشق ، خدا

javad naderi
11-03-2012, 02:17
ماجرای کوهنورد (You can see links before reply)
کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی،
ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم
گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه
بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم
مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت
شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس
وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط
می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش
آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور
کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته
بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد،
جواب داد: " از من چه می خواهی؟
" - ای خدا نجاتم بده! -
واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن! ....
یک لحظه سکوت...
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد
یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را
گرفته بود.
او فقط نیم متر با زمین فاصله داشت!

javad naderi
11-03-2012, 02:18
دردناک اما واقعی! (You can see links before reply)
مرد ٢۶ ساله چینی با نامزد ٢١ ساله اش ازدواج کرد البته عروس این مراسم ٨ روز قبل به
قتل رسیده بود.

این زوج تصمیم داشتند با یکدیگر ازدواج کنند اما درست ١ هفته قبل از برگزاری مراسم
ازدواج دختر بخت بر گشته به دست ٢ سارق کشته می شود . با این وجود مرد عاشق
دست به یک ابتکار درد ناک زده و به قولش وفا می کند ، او در سالن تشییع جنازه در
فوجیان چین با دسته گل و لباس دامادی حاضر شد و در کنار عروس جان باخته قرار
گرفت ،این صحنه دردناک در حضور خانواده هر ٢ جوان صورت گرفت . عروس نا کام در
تابوت کریستالی خوابیده بود و داماد با چشمهای اشکبار حلقه ازدواج را به عروسش داد
و بعد از اجرای مراسم ازدواج، جسم بی جان عروس را به خاک سپردند و داماد به
خانه ای بر گشت که قرار بود با همسرش به آنجا برود اما بدون او رفت و تنها قاب عکس
عروسش را به همراه برد.

javad naderi
11-03-2012, 02:18
زیبا ترین چیز دنیا (You can see links before reply)
روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل
تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی
به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو بایدکفاره گناهت را بپردازی. کاری
را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین
رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ
رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش
با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را
برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت. خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی
باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است،
ولی برگرد وبیشتر بگرد. فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان
دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ
پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود. پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که
این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود.
پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد. در حالی که
پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت
به سمت بهشت رفت. وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار
با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که
زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.
فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد
شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او
میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد. مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش
درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از
پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد. زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا
که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا
دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟ چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از
رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد. فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت
و به سمت بهشت پرواز کرد. خداوند فرمود: این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست،
برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند.

Doloop
11-03-2012, 02:51
سلام دادا واقعا قشنگ بودن
مخصوصا من با کوهنورد خیلی حال کردم
ادمو خیلی تحت تاثیر قرار میده

naatamam
11-03-2012, 09:09
پايان نامه خرگوشی !!

يک روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد.

روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟

خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟
خرگوش: من در مورد اينکه يک خرگوش چطور مي تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.
روباه: احمقانه است، هر کسي مي دونه که خرگوش ها، روباه نمي خورند.
خرگوش: مطمئن باش که مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا.

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد.

گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟
خرگوش: من دارم روي پايان نامم که يک خرگوش چطور مي تونه يک گرگ رو بخوره، کار مي کنم.
گرگ: تو که تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ کني؟
خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت کنم؟

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به کار خود ادامه داد.

ببينيم در لانه خرگوش چه خبره؟!!
در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود.

در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيکلي در حال تميز کردن دهان خود بود..

پايان
----------------------
نتيجه :
هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه شما چه باشد
هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد و يا نه!!
آن چيزي که مهم است اين است که استاد راهنماي شما کيست؟!!!!

Doloop
11-03-2012, 21:54
ای خدا Windows دل را باز کن
یک Print از رحمتت آغاز کن
Option غم را خدایا On مکن
فایل اشکم را خدایا Run مکن
نام تو Password درهای بهشت
آدرس Email سایت سرنوشت
ای خدا حرف دلم با کی زنم
Help میخواهم که F1 میزنم
‎ refresh ‎ اين دل به الطاف تو است
save انعامش دراين ماه نو است
با clear كردن ذهن ازگناه
ما به تومي آوريم عذر وپناه
ای خدا اين كهنه دل format نما
ازخود مكن ما راجدا
آمين.

naatamam
11-03-2012, 23:27
باید گذاشت و گذشت

بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
چشم بیندازید و دل مبازید
که دیر یا زود
باید گذاشت و گذشت.

حضرت علی(ع)

naatamam
11-03-2012, 23:27
باید گذاشت و گذشت

بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
چشم بیندازید و دل مبازید
که دیر یا زود
باید گذاشت و گذشت.

حضرت علی(ع)

medadnoki
12-03-2012, 00:46
"اعلامیۀ شماره 3 حقوق بشر"

وقتی که باختی
وقتی که از جای برخاستی
در هر لحظه
میتوانی احساس کنی
حق زندگی

armstk
12-03-2012, 00:53
باید گذاشت و گذشت

بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
چشم بیندازید و دل مبازید
که دیر یا زود
باید گذاشت و گذشت.
خیلی زیبا بود ... با بند ببینید و دل مبندید خیلی حال کردم

از این نوع جملات قصار که دله آدم رو خنک میکنه بازم بزارین

naatamam
13-03-2012, 00:37
زندگی دوست داشتن ٬ دوست داشتنی هاست

نه داشتن ٬ دوست داشتنی ها.

javad naderi
13-03-2012, 03:50
اگر تنهاترین تنهایان شوم, باز تو هستی! آری تو که از پدر و مادر بر من مهربانتری!
ای عزیز ماندنی! ای ناب سخت یاب!
تو یگانه شاهد شریفی بر لحظه لحظه های رنج من!
ای خوب خواستنی!
اکنون دستان دردمند و نیازمند خویش را بر آستان نیلوفریت می گشایم و از تو برای همسایه مان که نان ما را ربود, نان!
برای یارانی که دل ما را شکستند, مهربانی !
برای عزیزانی که روح ما را آزردند, بخشش!
و برای خویشتن خویش, آگاهی,
عشق, عشق و عشق
مطلبیم!
آمین

javad naderi
13-03-2012, 03:51
خدایا اندیشه و احساس مرا در سطحی پایین میار که زرنگی های حقیر و پستی های نکبت بار و پلید این شبه آدم های اندک را متوجه شوم.
چه دوست تر می دارم بزرگواری گولخور باشم تا همچون اینان کوچکواری گول زن.
دکتر علی شریعتی

javad naderi
13-03-2012, 03:53
مستحق (You can see links before reply)


شب سردی بود ….
پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ….
تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !
پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد !
راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد !
زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….
پیرزن گفت : دستت درد نکنه ننه….. من مستحق نیستم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر !

من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي …
اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد …
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود …
با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر

javad naderi
13-03-2012, 03:54
گاهی به نگاهت نگاه كن (You can see links before reply)


انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفرینداستفان كاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است كه می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه كنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های كوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد كنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض كنید .»

او حرفهایش را با یك مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌كند:« صبح یك روز تعطیل در نیویورك سوار اتوبوس شدم. تقریباً یك سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذیر برقرار بود تا اینكه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر كرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌كردند. یكی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌كرد و یكی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌كشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها كه دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم كه همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم كه خودم باید چه كار كنم و ... و بغضش تركید و اشكش سرازیر شد.»

استفان كاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اكنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد كه:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا كمكی از دست من ساخته است؟ و....

اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم كه این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم .»

حقیقت این است كه به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. كلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است كه به شیشه‌های عینكی كه به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر كنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلكه تعبیر و تفسیر ما از آن است!

javad naderi
13-03-2012, 03:55
بیسکویت سوخته! (You can see links before reply)


زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند.
و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود.
در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت.
یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است!
با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود.
خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد.
و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم))

بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:
((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))

زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر, یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.

و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذارکنی.
چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر,همسر یا والدین,فرزند یا برادر,خواهر یا دوستی!




((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید, آن را پیش خودتان نگهدارید))




بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود!.!.!.!

javad naderi
13-03-2012, 03:56
من از خدا خواستم! (You can see links before reply)


من از خدا خواستم که پليدي هاي مرا بزدايد

خدا گفت : نه
آنها براي اين در تو نيستند که من آنها را بزدايم .بلکه آنها براي اين در تو هستند که تو در برابرشان پايداري کني!


من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد

خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتي است!


من از خدا خواستم به من شکيبائي دهد

خدا گفت : نه
شکيبائي بر اثر سختي ها به دست مي آيد. شکيبائي دادني نيست بلکه به دست آوردني است!


من از خدا خواستم تا به من خوشبختي دهد

خدا گفت : نه
من به تو برکت مي دهم
خوشبختي به خودت بستگي دارد!


من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد

خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از اين جهان دور کرده و به من نزديک تر مي سازد!


من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

خدا گفت : نه
تو خودت بايد رشد کني ولي من تو را مي پيرايم تا ميوه دهي!


من از خدا خواستم به من چيزهائي دهد تا از زندگي خوشم بيايد

خدا گفت : نه
من به تو زندگي مي بخشم تا تو از همۀ آن چيزها لذت ببري!


من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا ديگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم

خدا گفت : سرانجام مطلب را گرفتي ... !

javad naderi
13-03-2012, 03:57
رازهایی برای رسیدن به حقیقت زندگی (You can see links before reply)


راز اول:‌
تمامی آن‌چه به منظور خوشحالی و خوشبختی واقعی بدان نیاز داریم، در درون ماست.


راز دوم:
تصویر ذهنی درست از خود، ما را به حقیقت زندگی هدایت می‌کند. هر انسانی، یک تصویر ذهنی از خود دارد که من کیستم و چه می‌توانم انجام دهم. تصویر ذهنی هر انسانی، پایه‌ی اصلی شخصیت و رفتار‌های اوست. به‌عبارت دیگر، تصویر ذهنی ما از خود، نشانه‌ای از احساس فضیلت و بزرگی ماست و نشان‌می‌دهد که چه کارهایی از ما ساخته است‌ و چه کارهایی از ما ساخته نیست. انسان‌ها حقیقت زندگی را با تصویرهای ذهنی خود‌ می‌سازند. آری تصویر ذهنی زیبا از خود، موفقیت‌ها را می‌سازد و موفقیت‌ها، باعث بهتر شدن تصویر ذهنی انسان از خود می‌گردد. تصویر ذهنی ما از خودمان، نمادی از مجموعه‌ی باورهای ما در فضای زندگی است.


راز سوم:
هدف زندگانی، آن است که تمام توانایی‌های بالقوه‌ی خود را به‌عنوان یک انسان خود‌شکوفا‌ بشناسیم و آن‌ها را شکوفا کنیم و بهترین خویشتن خویش را از خود ظاهر کنیم و به بیش‌ترین رشد و شکوفایی برسیم.

راز چهارم:
تغییر در وجود، نه‌تنها ممکن و میسر است بلکه اجتناب‌ناپذیر است‌ زیرا تا ما تغییر نکنیم، زندگی‌مان تغییر نمی‌‌کند. انسان‌های سعادتمند، ‌مرتباً می‌شوند و می‌روند‌ زیرا تا نشوی، نمی‌شود و تا نروی، نمی‌رسی.

راز پنجم:
تمام مشکلات، موانع و مصائب زندگی، در‌واقع درس‌هایی هستند که به انسان می‌آموزند و انسان را می‌سازند. آن‌ها فرصت‌هایی در لباس مبدل‌اند. حتی گاهی مشکلات، الطاف خفیه‌ی خداوند هستند که باعث رشد و شکوفایی انسان می‌شوند. پس آن‌ها را گرامی بداریم و از آن‌ها بیاموزیم.

راز ششم:
تلقی ما از واقعیت، ساخته و پرداخته‌ی فکر و ذهن ماست. پس واقعیت‌های زندگی ما می‌توانند با اندیشه‌های ما تغییر کنند. بنابراین مراقب اندیشه‌های خود باشیم تا واقعیت زندگی‌مان را زیباتر کنیم.

راز هفتم:
ترس و تردید، سرزندگی و نشاط را از انسان می‌رباید. با باورهای عالی و توکل بر خداوند، هرگونه ترس و تردید را از فضای فکر خود دور کنیم و در وادی یقین و عشق، محکم و استوار به جلو برویم و زندگی پرحاصلی را در محضر خدا و کائنات خلق کنیم.


‌راز هشتم:
مادامی که خودمان را دوست نداشته باشیم و به خودمان عشق نورزیم، نمی‌توانیم به کسی عشق بورزیم و از عشق دیگران نسبت به خود بهره‌ای ببریم. پس گوهر عشق را ابتدا به خود تقدیم کنیم تا بتوانیم مظهر عشق‌ورزی برای دیگران باشیم.


راز نهم:
تمامی ارتباطات ما با کائنات و دیگران، آیینه‌هایی هستند که خود ما را نشان می‌دهند و تمامی مردم، آموزگاران ما به‌حساب می‌آیند. پس با خودباوری و اعتماد‌به‌نفس، زیبا‌ترین رابطه‌ها را برقرار‌کنیم و از کلید طلایی ارتباطات، برای باز کردن هر درِ بسته‌ای در زندگی استفاده کنیم و موفق شویم.


راز دهم:
سعادت واقعی در زندگی، در نحوه‌ی عکس‌العمل ما در مقابل رخدادها و حوادث زندگی است‌ نه در بخت و اقبال. بنابراین خود را مسؤول زندگی خود بدانیم و تقصیر را به عهده‌ی دیگران نیندازیم تا بتوانیم با عکس‌العمل‌های مناسب، حقیقت زیبای زندگی را به واقعیت قابل قبول تبدیل کنیم و به خوشبختی و سعادت برسیم.


راز یازدهم:
حقیقت زندگی، بر مبنای عشق الهی استوار است. انسان‌های موفق و کامیاب، وجود خود را با عشق الهی، جذاب و منور می‌کنند و با تقدیم عشق به انسان‌های دیگر و به کل کائنات، به زندگی سعادتمندانه‌ای می‌رسند.


راز دوازدهم:
از آن‌جایی که انسان‌ها در مسیر زندگی گاهی از اجرای درست قانونمندی‌های زندگی غافل می‌شوند و با اندیشه‌های غلط و القائات منفی دیگران، از مسیر درست زندگی به بی‌راهه می‌روند، بنابراین ارزیابی مستمر کیفیت زندگی و اصلاح لحظه‌به‌لحظه‌ی خود، می‌تواند انسان را در مسیر درست و رسیدن به حقیقت زندگی هدایت کند. زیباترین معیار ارزیابی کیفیت زندگی، این است که در پایان هر روز، از خود سؤال کنیم که آیا من روز پرحاصلی داشتم و از لحظه‌های زندگی خود ‌لذت بردم؟

با اجرای درست رازهای حقیقت زندگی، به این نتیجه می‌رسیم که:
تمامی آن‌چه که برای خوشحالی و خوشبختی واقعی در زندگی به آن احتیاج داریم، هم‌اکنون از‌آنِ ما و در اختیار ماست و ما باید به‌عنوان بندگان شایسته و شکرگزار در هر لحظه، هوشیارانه قانونمندی‌های رسیدن به حقیقت زندگی را اجرا کنیم تا بتوانیم از مواهب الهی استفاده کنیم و از لحظه‌های زندگی در مسیر کمال لذت ببریم

javad naderi
13-03-2012, 03:59
یک داستان جالب! (You can see links before reply)


استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

You can see links before reply

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد.. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
زندگی همین است

javad naderi
13-03-2012, 03:59
شراکت (You can see links before reply)

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: بفرمایید
- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا نشسته ام !

javad naderi
13-03-2012, 04:00
گلی سرخ برای محبوبم (You can see links before reply)


"جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزی پيش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري می گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را می شناخت. دختری با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزی فلوريدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطيف از ذهنی هشيار و درون بين و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد : "دوشيزه هاليس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشيزه هاليس را پيدا کند. "جان" بري او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخيز فرو می افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهری اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزی نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت".



You can see links before reply



بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جوانی داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام ,موهای طلايی اش در حلقه هايی زيبا کنار گوش های ظريفش جمع شده بود چشمان آبیش به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بی اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق تمنايی عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه ای عميق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد. او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر می رسيد و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چيزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي معرفی خود به سوی او دراز کردم . با اين وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشي از تاثری که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "می نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمی شکيبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است!

طبيعت حقيقي يک قلب تنها زمانی مشخص مي شود که به چيزی به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد

javad naderi
13-03-2012, 04:01
گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود..... (You can see links before reply)

داستان در مورد دختر كوچكی است كه در یك كلبه محقر دور از شهر در یك خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شكننده ای بود. همه شك داشتند كه زنده بماند. وقتی 4 ساله شد، بیماری ذات الریه و مخملك را با هم گرفت. تركیب خطرناكی كه پای چپ او را از كار انداخت و فلج كرد. اما او خوش شانس بود.
چون مادری داشت كه او را تشویق و دلگرم می كرد. مادرش به او گفت: «علی رغم مشكلی كه در پایت داری، با زندگیت هر كاری كه بخواهی می توانی بكنی، تنها چیزی كه احتیاج داری ایمان، مداومت در كار، جرات و یك روح سرسخت و مقاوم است.» بدین ترتیب در 9 سالگی دختر كوچولو بست های آهنی پایش را كنار گذاشت و بر خلاف آنچه دكتر ها می گفتند كه هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول كشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یك معجزه بود.
او یك آرزوی باور نكردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود، اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟ در 13 سالگی در یك مسابقه دو شركت كرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند كه این كار را كنار بگذارد، اما روزی فرا رسید كه او قهرمان مسابقه شد.
از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شركت كرد و برنده شد. در سال 1960 او به بازی های المپیك راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا، یك دختر آلمانی قرار گرفت و تا بحال كسی نتوانسته بود او را شكست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیك گرفت.
آن روز او اولین زنی بود كه توانست در یك دوره المپیك 3 مدال طلا كسب كند...
در حالی كه گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.....

javad naderi
13-03-2012, 04:02
راهب و زن (You can see links before reply)

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟
آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود.
روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.
راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.
نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند.
این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت.
طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد.
صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.
زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: ”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دورساز

*اگر در اولین قدم موفقیت نصیب ما می شد سعی و عمل دگر معنی نداشت (موریس مترلینگ)

javad naderi
13-03-2012, 04:02
معامله! (You can see links before reply)

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.
پسر: آهان!!! اگر اینطور است، قبول است.
پدر به نزد بیل گیتس می رود.
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است.
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.
بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود.
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم.
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد.
و معامله به این ترتیب انجام می شود....

javad naderi
13-03-2012, 04:04
ز جای خود برخیزیم (You can see links before reply)

داستاني در مورد اولين ديدار «امت فاکس»، نويسنده و فيلسوف معاصر، از رستوران سلف سرويس؛ هنگامي که براي نخستين بار به آمريکا رفت.
وي که تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست.با اين نيت که از او پذيرايي شود.اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،شدت گرفت.از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود،نزديک شد و گفت:«من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته ام بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!موضوع چيست؟مردم اين کشور چگونه پذيرايي مي شوند؟»مرد با تعجب گفت:« ولي اينجا سلف سرويس است.» سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب کنيد،پول آن را بپردازيد،بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد!»


You can see links before reply



امت فاکس، که قدري احساس حماقت مي کرد، دستورات مرد را پي گرفت.اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است.همه نوع رخدادها،فرصت ها،موقعيتها،شاديها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم بيشتري دارد؟که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است،سپس آنچه مي خواهيم،برگزينيم.

javad naderi
13-03-2012, 04:08
بزرگترین دانشمند جهان و زندگی اعجاب آورش (You can see links before reply)

استیون هاوکینگ کیست؟


متولد 8 ژانویه 1942
او از هر گونه تحرك عاجز است. نه می تواند بنشیند نه برخیزد. نه راه برود. حتی قادر نیست دست و پایش را تكان بدهد یا بدنش را خم و راست كند. از همه بدتر توانایی سخن گفتن را نیز ندارد. زیرا عضلات صوتی او كه عامل اصلی تشكیل و ابراز كلمات اند مثل 99 درصد بقیه عضلات حركتی بدنش در یك حالت فلج كامل قرار دارند. مشتی پوست و استخوان است روی یك صندلی چرخدار كه فقط قلبش و ریه هایش و دستگاه های حیاتی بدنش كار می كنند و بخصوص مغزش فعال است. یك مغز خارق العلده كه دمی از جستجو و پژوهش و رهگشایی بسوی معماها و نا شناخته ها باز نمی ماند.
این اعجوبه مفلوج استیفن هاوكینگ ؛ پرآوازه ترین دانشمند دهه آخر قرن بیستم است كه اكنون در دانشگاه معروف كمبریج همان كرسی استادی را در اختیار داردكه بیش از دو قرن پیش زمانی به اسحق نیوتن كاشف قانون جاذبه تعلق داشت.همچنین وی را انیشتین دوم لقب داده اند زیرا می كوشد تئوری معروف نسبیت را تكامل بخشد و از تلفیق آن با تئوری های كوانتومی فرمول واحد جدیدی ارائه دهد كه توجیه كننده تمامی تحولات جهان هستی از ذرات ریز اتمی تا كهكشان های عظیم باشد.
اینشتین معتقد بود كه چنین فرمول یا قانون واحدی می بایست وجود داشته باشد و سالهای آخر عمرش را در جستجوی آن سپری كرد اما توفیقی نیافت.
استیفن هاوكینگ شهرت و اعتبار علمی خود را مدیون محاسبات ریاضی پیچیده و بسیار دقیقی است كه در مورد چگونگی پیدایش و تحول سیاهچاله های آسمانی یا حفره های سیاه انجام داده است.این اجرام فوق العاده متراكم كه به علت قدرت جاذبه بسیار قوی حتی نور امكان جدایی از سطح آن ها را نداردوجودشان بر اساس تئوری نسبیت انیشتین پیش بینی شده بود و به همین جهت هم سیاهچاله نامیده شدند.ردیابی و رویت آنها بوسیله قویترین تلسكوپ ها یا هر وسیله دیگر تا كنون ممكن نبوده است. با وجود این استیفن هاوكینگ با قدرت اندیشه و محاسبات ریاضی چون و چرا ناپذیرش- نه فقط وجود سیاهچاله ها را به اثبات رسانده و چگونگی شكل گیری و تحول آن ها را نشان داده بلكه به نتایج جالبی در رابطه این اجرام با كیفیت وقوع انفجار بزرگ Big Bang در آغاز پیدایش كیهان دست یافته است كه در دانش فیزیك اختری و كیهان شناسی اهمیت بسزایی دارد و به عقیده صاحبنظران بنای این علوم را در قرن آینده تشكیل خواهد داد.
کتاب جدید هاوكینگ در این زمینه كه بعنوان سیاهچاله ها و جهان های نوزاد انتشار یافت در محافل علمی جهان مثل یك بمب صدا كرد و شگفتی فراوان برانگیخت. اما قبل از اشاره خلاصه ای می آوریم از زندگی نویسنده اش كه براستی از كتاب او شگفتی بر انگیز تر است .
استیفن هاوكینگ در 8 ژانویه 1942 در شهر دانشگاهی آكسفورد زاده شد و دوران كودكی و تحصیلات اولیه اش را در همان شهر گذرانید. از همان زمان به علوم ریاضیات علاقه داشت و آرزوی دانشمند شدن را در سر می پروراند اما در مدرسه یك شاگرد خودسر و بخصوص بد خط شناخته می شد و هرگز خود را در محدوده كتاب های درسی مقید نمی كرد بلكه چون با مطالعات آزاد سطح معلواتش از كلاس بالاتر بود همیشه سعی داشت در كتاب های درسی اشتباهاتی را گیر بیاورد و با معلمان به جر و بحث و چون و چرا بپر دازد !You can see links before reply
پدر و مادرش از طبقه متوسط بودند با یك زندگی ساده در خانه اس شلوغ و فرسوده اما مملو از كتاب كه عادت به مطالعه را در فرزندانشان تقویت می كرد. فرانك پدر خانواده پزشك متخصص در بیماری های مناطق گرمسیری بود و به همین جهت نیمی از سال را به سفرهای پژوهشی در مناطق آفریقایی می گذرانید. این غیبت های متوالی برلی بچه ها چنان عادی شده بود كه تصور می كردند همه پدر ها چنین وضعی دارند. و مانند پرندگان هر ساله در فصل سرما به مناطق آفتابی مهاجرت می كنند و بعد به آشیانه بر می گردند. در عین حال غیبت های پدر نوعی استقلال عمل و اتكا به نفس در بچه ها ایجاد می كرد.
استیفن در 17 سالگی تحصیلات عالیه را در رشته طبیعی آغاز كرد و از همان زمان به فیزیك اختری و كیهان شناسی علاقه مند شد زیرا در خود كنجكاوی شدیدی می یافت كه به رمز و راز اختران و آغاز و انجام كیهان پی ببرد. سالهای دهه 60 عصر طلایی كشف فضا- پرتاب اولین ماهواره ها و سفر هیجان انگیز فضانوردان به كره ماه بود و بازتاب این وقایع تاریخی در رسانه ها جوانان را مجذوب می كرد. بعلاوه استیفن از كودكی عاشق رمان های علمی تخیلی بود و مطالعه آن ها نیز بر اشتیاق او به كسب معلومات بیشتر در فیزیك و نجوم و علوم دیگر می افزود. او دوره سه ساله دانشگاه را با موفقیت به پایان برد و آماده می شد تا دوره دكترا را در رشته كیهان شناسی آغاز كند اما . . .
اما به دنبال احساس ناراحتی هایی در عضلات دست و پا استیفن در ژانویه 1963 یعنی آغاز بیست و یكسالگی مجبور به مراجعه به بیمارستان شد و آزمایش هایی كه روی او انجام گرفت علائم بیماری بسیار نادر و درمان ناپذیری را نشان داد. این بیماری كه به نام ALS شناخته می شود بخشی از نخاع و مغز و سیستم عصبی را مورد حمله قرار می دهد و به تدریج اعصاب حركتی بدن را از بین می برد و با تضعیف ماهیچه ها فلج عمومی ایجاد می كند بطوریكه بمرور توانایی هرگونه حركتی از شخص سلب می شود. معمولا مبتلایان به این بیماری بی درمان مدت زیادی زنده نمی مانند و این مدت برای استیفن بین دو تا سه سال پیش بینی شده بود.
نومیدی و اندوه عمیقی را كه پس از آگاهی از جریان بر استیفن مستولی شد می توان حدس زد. ناگهان همه آرزوهای خود را بر باد رفته میدید. دوره دكترا-رویای دانشمند شدن - كشف رمز و راز كیهان - همگی به صورت كاركاتورهایی در آمدند كه در حال دورشدن و رنگ باختن به او پوزخند می زدند. بجای همه آن خیال پروریهای بلند پروازانه حالا كاری بجز این از دستش بر نمی آمد كه در گوشه ای بنشیند و دقیقه ها را بشمارد تا دوسال بعد با فلج عمومی بدن زمان مرگش فرا برسد.
به اتاقی كه در دانشگاه داشت پناه برد و در تنهایی ساعتها متفكر و بی حركت ماند. خودش بعدها تعریف كرده است كه آن شب دچار كابوسی شد و در خواب دید كه محكوم به اعدام شده است و او را برای اجرای حكم می برند و در آن موقعیت حس كرد كه هر لحظه زندگی چقدر برایش ارزشمند است. بعد از بیداری به یاد آورد كه در بیمارستان با یك جوان مبتلا به بیماری سرطان خون هم اتاق بوده و او از فرط درد چه فریادهایی می كشید. پس خود را قانع كرد كه اگر به بیماری لادرمانی مبتلاست اما لااقل درد نمی كشد. بعلاوه طبع لجوج و نقادش كه هیچ چیز را به آسانی نمی پذیرفت هشدار داد كه از كجا معلوم كه پیش بینی پزشكان درست از كار در بیاید و چه بسا كه از نوع اشتباهات كتب درسی باشد!


سخنان استفان هاوکینگ در مورد بیماریش ALS:
"اغلب مردم از من سوال می کنند که با ALS چگونه سر می‌کنم.پاسخ من زیاد نیست،سعی می‌کنم تا جایی که امکان دارد یک زندگی طبیعی داشته باشم و در مورد بیماریم فکر نکنم و در مورد چیزهایی که باعث می‌شوند کارهای مردم عادی را نتوانم انجام دهم فکر نکنم.
وقتی فهمیدم بیماری نورون حرکتی دارم ،شوک بزرگی را تحمل کردم.در زمان کودکی من در بازیهای با توپ خوب نبودم و دست‌خطم باعث نا‌امیدی آموزگارانم می شد.به همین خاطر به ورزش و فعالیتهای فیزیکی اهمیت نمی دادم.تنها در رقابتهای قایقرانی داخل کالج شرکت می‌کردم.
در سال سومی که در آکسفورد بودم احساس می‌کردم حرکاتم زمخت شده و دو بار بدون علت واضح زمین خوردم.ولی تا سال بعد که به کمبریج رفتم و پدرم متوجه قضیه شد اهمیتی ندادم.پدرم مرا پیش پزشک خانواده برد.وی مرا به یک متخصص ارجاع داد و مدت کوتاهی بعد از 21‌مین سال تولدم برای انجام تستهای تشخیصی به بیمارستان رفتم.در دو هفته ای که در بیمارستان بودم تستهای زیادی روی من انجام شد.آنها از عضلات بازویم نمونه برداشتند ، به من الکترود متصل کردند و ماده حاجب به درون ستون فقراتم تزریق کردند و جریان آن را با اشعه ایکس مشاهده کردند.بعد از همه اینها پزشکان درباره اینکه چه بیماریی دارم چیزی به من نگفتند ، فقط گفتند M.S. ندارم و یک کیس آتیپیک هستم.پزشکان در حالی که می دانستند ویتانین تاثیر زیادی روی بیماریم ندارد به من ویتامین تجویز کردند.
تصوری که من داشتم این بود که مبتلا به یک بیماری غیر قابل علاج هستم که در طی چند سال مرا از پای در خواهد آورد.در آن زمان دید خوب ی به بیماریم نداشتم.در زمان بستری پسری که در تخت روبرویم بستری شده بود به علت لوکمی فوت کرد.نمی‌دانستم که چه بر من خواهد رفت و بیماری با چه سرعتی پیشرفت خواهد کرد.پزشکان به من گفتند به کمبریج برگردم و تحقیقاتم در مورد نسبیت عام و کیهان‌شناسی ادامه دهم.در بازگشت به کمبریج در کارهایم پیشرفت خوبی نداشتم شاید به علت اینکه در آن زمان زمینه ریاضیاتم خوب نبود شاید هم به علت اینکه فکر می کردم آنقدر زنده نخواهم بود که بتوانم ph.D خود را بگیرم.تا حدودی یک شخصیت تراژیک پیدا کرده بودم .زیاد به واگنر گوش می‌کردم ولی مقالات مجلاتی که می گویند در آن زمان مست می کردم ، یک بزرگنمایی وضعیت آن زمانم است.
واقعیت این است که یکی از مجله ها مطلبی در این مورد نوشته شده بود و بقیه مجله ها این داستان را کپی کرده بودند.مطالبی که به دفعات چاپ شوند گاه واقعا حقیقی به نظر می رسند.
رویاهایم در آن زمان آشفته بودند.تصوری که از خود داشتم تصور یک محکوم به اعدام بود.بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم ناگهان حس کردم که اگر مجازات مرگم به تعویق انداخته شود چه کارهایی ارزنده ای وجود دارد که می توانم انجام دهم.رویای دیگری که داشتم این بود که در عمر باقیمانده خود برای دیگران فداکاری کنم و بعد از انجام این کارها مرگ یک چیز خوب خواهد بود.با شگفتی دریافتم که من از زندگی بیش از زمانی که پی به بیماریم نبرده بودم لذت می برم.از آن زمان در تحقیقاتم پیشرفت کردم و با دختری که قبل از زمان تشخیص بیماریم آشنا شده بودم نامزد شدم.این نامزدی زندگیم را تغییر داد و میلی برای زندگی به من داد ولی به معنی این بود که باید کاری اختیار کنم تا قادر به ازدواج باشم.من موفق به کسب بورس تحقیقاتی شدم و چند ماه بعد با نامزدم ازدواج کردم.خوش شانس بودم که در فیزیک تئوریک تحصیل می کردم چون تنها جایی بود که بیماریم یک معلولیت محسوب نمی شد .در همان زمانی که بیماریم پیشرفت می کرد ، بر شهرت من در فیزیک افزوده می شد.این موضوع باعث می شد موقعیتهایی برای من ایجاد شود که کارم منحصر به تحقیق شود و مجبور به سخنرانی و تدریس نشوم."
در سالهای بعدی بیماری استفان پیشرفت کرد ،طوری که مجبور به استفاده از ویلچر شد.در این سالها وی دردسر فراوانی را برای پیدا کردن یک مسکن مناسب برای همسر و سه فرزندش متحمل شد.
تا سال 1974 هاوکینگ قادر بود که خودش غذا بخورد و به بستر برود و یا از آن خارج شود.از این زمان مجبور به استفاده از پرستار برای کمک کردن به امورات شخصی خود شد.در سال 1985 هاوکینگ دچار پنومونی شد و بعد از بستری در بیمارستان عمل تراکئوستومی برای وی انجام شد و پس از آن مجبور به استفاده از پرستار 24 ساعته گردید.
تا پیش از عمل تراکئوستومی ،هاوکینگ قادر به سخن گفتن بود هرچند سخنانش فقط برای نزدیکانش مفهوم بود و در سخنرانیها مجبور به استفاده از فردی برای تکرار حرفهایش بود.ولی از زمان عمل هاوکینگ قدرت ادای سخنانش را از دست داد وتنها راه ارتباطش با مردم اشاره ابرو بود ، هنگامی که فرد دیگری روی کاغذی که حروف الفبا بر آن نوشته شده بود اشاره می کرد.
اما آنچه به او قوت قلب و اعتماد به نفس بیشتری برای مبارزه با نومیدی و بدبینی داد آشنایی اش در همان ایام با دختری به نام (جین وایلد) بود كه بعد ها همسرش شد و نقش فرشته نگهبانش را به عهده گرفت. جین اعتقادات مذهبی عمیقی داشت و معتقد بود كه در هر فاجعه ای بذراهی امید وجود دارد كه با استقامت و قدرت روحی خود می تواند رشد كند. و بارور شود. باید به خداوند توكل داشت و از ناكامیهایی كه پیش می آید خیزگاههایی برای كامیابی ساخت.
جین دانشجوی دانشگاه لندن بود اما تحت تاثیر هوش فوق العاده و شخصیت استثنایی استیفن چنان مجذوب او شده بود كه هر هفته به سراغش می آمد و ساعتی را به گفتگوی با او می گذرانید و آمپول خوشبینی تزریق می كرد.آنها پس از چندی رسما نامزد شدند و استیفن تحصیلات دانشگاهی اش را از سر گرفت زیرا برای ازدواج با جین می بایست هرچه زودتر دكترای خود را بگیرد و كار مناسبی پیدا كند.
و او طی دو سال با اشتیاق و پشتكار این برنامه را عملی كرد در حالیكه رشد بیماری لعنتی را در عضلاتش شاهد بود و ابتدا به كمك یك عصا و سپس دو عصا راه می رفت. ازدواجش با جین در سال 1965 صورت گرفت و او چنان غرق امید و شادی بود كه به پیش بینی دو سال پیش پزشكان در مورد مرگ قریب الوقوعش نمی اندیشید.
پروفسور استیفن هاوكینگ اكنون 61 سال داردو ظاهرا بیش از یك ربع قرن قاچاقی زندگی كرده است. البته اگر بتوان وضع كاملا استثنایی او را در حال حاضر زندگی نامید.!
پیش بینی پزشكان در مورد بیماری فلج پیش رونده او نادرست نبود و این بیماری اكنون به همه بدنش چنگ انداخته است. از اواخر دهه 60 برای نقل مكان از صندلی چرخدار استفاده می كند و قدرت تحرك از همه اجزای بدنش بجز دو انگشت دست چپش سلب شده است. با این دو انگشت او می تواند دكمه های كامپیوتر بسیار پیشرفته ای را فشار دهد كه اختصاصا برای او ساخته اند و بجایش حرف می زند. و رابطه اش را با دنیای خارج برقرار می كند زیرا از سال 1985 قدرت تكلم خود را هم ازدست داده است.
در آن سال او پس از بازگشت از سفری به درو دنیا برای مدتی در ژنو بسر می برد كه مركز پژوهشهای هسته ای اروپاست و دانشمندان این مركز جلسات مشاوره ای با او داشتند. یك شب كه استیفن هاوكینگ تا دیر وقت مشغول كار بود ناگهان راه نفس كشیدنش گرفت و صورتش كبود شد بیدرنگ او را به بیمارستان رساندند و تحت معالجات اضطراری قرار دادند. معمولا مبتلایان به بیماری ALS در مقابل ذات الریه حساسیت شدیدی دارند و در صورت ابتلای به آن میمیرند كه این خطر برای استیفن هاوكینگ هم پیش آمده بود و گرفتن راه تنفس او ناشی از ذات الریه بود. پس از چند روز بستری بودن در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان سرانجام با اجازه همسرش تصمیم گرفته شد كه با عمل جراحی مخصوص مجرای تنفس او را باز كنند اما در نتیجه این عمل صدای خود را برای همیشه از دست می داد
عمل جراحی با موفقیت صورت گرفت و بار دیگر استیفن از خطر مرگ جست. هر چند قدرت تكلم خود را از دست داد اما با جایگزینی كامپیوتر مخصوص سخنگو ارتباط او با اطرافیانش حتی بهتر از سابق شد زیرا قبلا بعلت ضعف عضلات صوتی با دشواری و نارسایی زیاد صحبت می كرد. كامپیوتر سخنگو را یك استاد آمریكایی كامپیوتر در كالیفرنیت برای او ساخت و تقدیمش كرد. برنامه ریزی این دستگاه شامل سه هزار كلمه است و هر بار كه استیفن بخواهد سخنی بگوید می بایست با انتخاب كلمات و فشردن دكمه های كامپیوتر به كمك دو انگشتش كه هنوز كار می كنند جمله مورد نظرش را بسازد و صدای مصنوعی به جای او حرف می زند. البته اینگونه سخنگویی ماشینی طولانی تر است اما خود استیفن كه هرگز خوشبینی اش را از دست نمی دهد عقیده دارد كه به او وقت بیشتری می دهد برای اندیشیدن آنچه می خواهد بگوید و سبب می شود كه هرگز نسنجیده حرف نزند.
"در این زمان بود که یک متخصص نرم افزار با نوشتن یک برنامه به نام Equalizer به کمکم آمد.این برنامه امکان انتخاب حروف الفبای روی صفحه نمایش را با حرکت انگشت ،ابرو و یا حرکت چشم می داد.وقتی متنم را می نویسم ، آن را به یک ترکیب‌کننده گفتار منتقل می کنم تا نوشتارم تبدیل به صدا شود.اول از یک کامپیوتر دسک تاپ بدین منظور استفاده می کردم بعدا دانشگاه کمبریج برای من یک کامپیوتر پرتابل تهیه کرد.من می توانم با این روش 15 کلمه در دقیقه بنویسم.با استفاده از این سیستم می توان کتاب و مقالات علمی بنویسم.از برنامه speech synthesizer بسیار راضی هستم چون لحن سخنانم را هم تشخیص می دهد وباعث ارتباط بهترم با مخاطبین می‌شود .تنها اشکال این برنامه این است که به من لهجه آمریکایی می دهد،البته متخصصان شرکت سازنده باین برنامه در حال کار روی لهجه انگلیسی این برنامه هستند.
در تقریبا تمام دوران بزرگسالی خود درگیر بیماری نورون حرکتی بوده ام.هنوز این بیماری نتوانسته است مرا از داشتن یک خانواده و یک کار موفق بازدارد .از جین ،همسرم ، فرزندانم و همه افراد و تشکیلاتی که به من کمک کرده اند ،سپاسگزارم.من خوش شانس بوده ام که بیماریم خیلی آهسته تر از معمول پیشرفت داشته است.بیماریم نشان داد که هرگز نباید امیدمان را از دست بدهیم."
هاوکینگ از کامپیوترهای شرکتIBM روی ویلچرش استفاده می کند.در 12 ماه اخیر،
کامپیوترش را به یک پروسسور Centrino Pentium M 1.5GHz ارتقا داده و از یک سیستم wirelessبرای ارتباط با اینترنت استفاده می کند.در جاهایی که دسترسی به شبکه بی سیم میسر نیست اینتل امکان ارتباط از طریق شبکه موبایل را برای هاوکینگ فراهم کرده است.
برنامه های مورد استفاده هاوکینگ که سابقا فقط تحت داس اجرا می شدند به تازگی با ویندوز XP سازگار شده اند و هاوکینگ سیستمش را به ویندوز XP ارتقا داده است.
ویلچر یا صندلی چرخدار استیفن كه بوسیله آن رفت و آمد می كند نیز از پیشرفته ترین پدیده های تكنولوژی است و با نیروی الكتریكی حركت می كند. وی اتكای زیادی به ویلچر خود دارد چون علاوه بر حركت با آن وسیله ای برای ابراز احساساتش نیز محسوب می شود. مثلا اگر در یك میهمانی به وجد آید با ویلچرش به سبك خاص خود می رقصد و چنانچه صبر و حوصله اش را در مورد یك شخص مزاحم از دست بدهد در یك مانور سریع از روی پاهای او رد می شود !!! بسیاری از شاگردانش ضربه چرخهای ویلچر او را تجربه كرده اند و به گفته خودش یكی از تاسف هایش این است كه طعم این تجربه را به مارگارت تاچر نچشانده است!
یكی از شگفتیهای این آدم مفلوج و نحیف كه به ظاهر باید موجودی تلخ و غمزده و منزوی باشد شوخ طبعی و شیطنت كودكانه اوست كه بخصوص در برق نگاه هوشمندانه و رندانه اش دیده می شود. در حالیكه اجزای چهره اش بی حركت و فاقد هرگونه واكنش احساسی و عاطفی هستند اما چشمانش می درخشند.
انگار به هزار زبان با مخاطب سخن می گویند. او به هچ وجه خودش را منزوی نكرده است. به كنسرت و پارك می رود. در رستوران غذا می خورد. در انجمن های دانشجویان شركت می كند. و سر به سر شاگردانش كه همیشه او را سوال پیچ می كنند می گذارد. شیوه شیطنت آمیزش اینست كه پاسخگویی را گاهی عمدا كش می دهد و در حالیكه پرسش كنندگان پس از چند دقیقه انتظار پاسخ مفصلی را برای سوال خود پیش بینی می كنند با یك كلمه بله یا نه از كامپیوتر سخنگویش همه را به خنده می اندازد.
این اعجوبه فاقد تحرك عاشق جنب و جوش و گشت و سیاحت است و تا كنون دوبار به سفر دور دنیا رفته و حتی از چین و دیوار باستانی آن دیدن كرده است. همچنین در صدها كنفرانس و سمینار علمی شركت كرده است و به ایراد سخنرانی پرداخته است. كه البته این سخنرانی ها قبلا در نوار ضبط و در روز كنفرانس پخش می شود.


پرفروشترین كتاب علمی
از نكات جالب دیگر در زندگی استیفن هاوكینگ یكی هم اینست كه او در سالهای اولیه زناشویی اش با جین وایلد از او صاحب سه فرزند شد یك دختر و دو پسر. لذت پدری و احساس مسئولیت در تامین زندگی فرزندان یكی از مهمترین انگیزه هایی بود كه او را در مقابله با مشكلاتش یاری داد زیرا با طبع لجوج و بلندپروازش اصرار داشت كه بهترین امكانات زندگی و تحصیل را برای بچه هایش فراهم كند و این امر مخارج هنگفتی روی دستش می گذاشت. هزینه خودش هم كم نبود چون می بایست به دو پرستار تمام وقت و یك دستیار حقوق بپردازد و درامد استادی دانشگاه كفاف این مخارج را نمی داد. به همین جهت در اواسط دهه 80 به فكر نوشتن كتاب افتاد و در سال 1988 كتاب معروف خود به نام ( تاریخ كوتاهی از زمان) را منتشر كرد.
در این كتاب كه به فارسی هم ترجمه شده است استیفن هاوكینگ به زبان ساده و قابل فهم عامه پیچیده ترین مسائل فیزیك جدید و كیهان شناسی و بخصوص ماهیت زمان و فضا را بررسی كرده و نظریات و محاسبات خودش را شرح داده است. بی آنكه خواننده را با فرمولها و معادلات ریاضی بغرنج گیج كند. اما به رغم سادگی بیان و جذابیت مباحث بسیاری از مردم از آن سر در نمی آورند. زیرا ایده های مطرح شده در كتاب در سطح بالای علمی است. با وجود این كتاب مزبور 8 میلیون نسخه به فروش رفته و 183 هفته در لیست 10 كتاب پرفروش جهان قرار داشته است و طبعا چنین موفقیت بیمانندی مشكلات مادی استیفن را برای همیشه حل می كند.
كتاب جدید استیفن به نتایج پژوهشها و یافته های او درباره ی سیاهچاله ها اختصاص دارد. این اجرام مرموز و فاقد نورانیت آسمانی كه بر اساس تئوری پذیرفته شده ای در سالهای اخیر از فروریزی و تراكم ستارگان سنگین وزن پس از اتمام سوخت هسته ای آن ها پدید می آیند ستارگان دیگر را در اطراف خود می بلعند و با افزایش جرم و در نتیجه دستیابی به نیروی جاذبه قویتر به تدریج ستارگان دورتر را به كام می كشند. بدینگونه در سیاهچاله ها ماده به حدی از تراكم می رسد كه هر سانتی متر مكعب آن می تواند میلیونها و حتی میلیاردها تن وزن داشته باشد و نیروی جاذبه آنچنان قوی است كه نور و هیچگونه تشعشعی امكان خروج از سطح آن ها را ندارد. به همبن جهت ما هرگز نمی توانیم حتی با قویترین تلسكوپها این غولهای نامرئی را ردیابی كنیم.
اما استیفن هاوكینگ در كتاب تازه اش برداشتهای متفاوتی از سیاهچاله ها ارائه داده است و با محاسبات خود به این نتیجه می رسد كه این اجرام بكلی فاقد نورانیت نیستند و بعلاوه موادی را كه از ستارگان دیگر جذب و بلع می كنند در مرحله نهایی تراكم به حالتی انفجار گونه از یك كانال دیگر بیرون می ریزند. منتها آنچه دفع می شود به همان صورتی نیست كه بلعیده شده است. به عبارت دیگر سیاهچاله ها نوعی بوته زرگری هستند كه طلا آلات مستعمل را به شمش تبدیل می كنند. از كانال خروجی عناصر تازه در یك جهان نوزاد تزریق می شود كه می توان آن را در مقابل سیاهچاله ( سپید چشمه) نامید.
شاید سالها طول بكشد تا صحت و سقم نظزیه های جدید استیفن هاوكینگ روشن شود زیرا آنقدر تازگی دارد كه عجیب به نظر می رسد. اما عجیب تر از آن مغز این مرد است كه این نظزیه پردازی ها و رهگشائیها از آن می تراود. او برای محاسبات طولانی و پیچیده ریاضی و نجومی خود حتی از نوشتن ارقام روی كاغذ محروم است و باید همه این عملیات بغرنج را در مغز خود انجام بدهد و نتایج را در حافظه اش نگهدارد بدینگونه فقط با مغزش زنده است و به قول دكارت چون فكر می كند پس وجود دارد.


اما این موجود این آدم معلول و نحیف و عاجز از تحرك و تكلم یك سرمشق است . . . .
برای آن ها كه با امید و استقامت و تلاش بیگانه اند . . .
برای آن ها كه تواناییهای انسان و ارزش اندیشه سالم و سازنده را دست كم می گیرند . . .
برای بدبین ها و منفی باف ها كه در افق دید خود جهان را به گونه سیاهچاله ای مخوف و ظلمانی می بینند . . . .
به سخن استیفن هاوكینگ : ( در آنسوی هر سیاهچاله سپید چشمه ای وجود دارد )

naatamam
13-03-2012, 16:12
انسان

انسان سه راه دارد: راه اول از انديشه مي‌گذرد، اين والاترين راه است.

راه دوم از تقليد مي‌گذرد، اين آسان‌ترين راه است.

و راه سوم از تجربه مي‌گذرد، اين تلخ‌ترين راه است.

کنفسيوس

javad naderi
15-03-2012, 02:21
تاجر (You can see links before reply)

يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود.
از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى

آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه

آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم , يك كم ماهيگيرى ميكنم , با بچه‌هام بازى ميكنم , با زنم خوش ميگذرونم , بعد ميرم تو دهكده میچرخم , با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى , خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى.


You can see links before reply


آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم . تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى , اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى , و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى. اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى .
مكزيكى: خب! بعدش چى؟
آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشتریها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى , بعدش لوس آنجلس , و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...
مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال !
مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه , موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى .اينكار ميليونها دلار برات عايد داره.

مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى , ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك , جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى , يك كم ماهيگيرى كنى , با بچه هات بازى كنى , با زنت خوش باشى , برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!

javad naderi
15-03-2012, 02:22
تغيير عادت منفي به مثبت (You can see links before reply)

كلمه ها عقايد شكل گرفته و افكار بيان شده هستند به عبارت ساده آن چه مي گويي فكري است كه بيان مي شود. كلمه ها و انديشه ها داراي امواجي نيرومند هستند كه به زندگي و امورمان شكل مي دهند.
اگر يك كارگر بي سواد بتواند يك اصطلاحي را در دنيا شايع كند؛ پس من و تو، ما و شما به طور حتم مي توانيم استفاده از كلمه ها و اصطلاح هاي مثبت را در سطح كل ايران گسترش داده و انرژي مثبت را بين همه پخش كنيم.
امروزه ثابت شده كه كلمات منفي نيروي منفي به سمت شخص مي فرستند و او را به سمت منفي و بيماري سوق مي دهند! به طور مثال وقتي به ما مي گويند خسته نباشي دراصل خستگي را به يادمان مي آورند و ناخودآگاه احساس خستگي مي كنيم (با خودتان امتحان كنيد) اما اگر به جاي آن از يك عبارت مثبت استفاده شود نه تنها نيروي از دست رفته، ترميم و خستگي جسم را از بين مي برد بلكه نيروي مثبت و سازنده اي را به افراد هديه مي دهيم.




برای مشاهده عکس در اندازه واقعی کلیک کنید.
You can see links before reply
مثال:
به جاي پدرم درآمد؛ بگوييم : خيلي راحت نبود
به جاي خسته نباشيد؛ بگوييم : خدا قوت
به جاي دستت درد نكنه ؛ بگوييم : ممنون از محبتت، سلامت باشي
به جاي ببخشيد مزاحمتون شدم؛ بگوييم : از اين كه وقت خود را در اختيار من گذاشتيد متشكرم
به جاي لعنت بر پدر كسي كه اينجا آشغال بريزد ؛ بگوييم: رحمت بر پدر كسي كه اينجا آشغال نمي ريزد
به جاي گرفتارم؛ بگوييم : ‌در فرصت مناسب با شما خواهم بود
به جاي دروغ نگو؛ بگوييم : راست مي گي؟ راستي؟
به جاي خدا بد نده؛ بگوييم : خدا سلامتي بده
به جاي قابل نداره؛ بگوييم : هديه براي شما
به جاي شكست خورده؛ بگوييم : با تجربه
به جاي مگه مشكل داري؛ بگوييم : مگه مسئله اي داري؟
به جاي فقير هستم؛‌بگوييم : ثروت كمي دارم
به جاي بد نيستم؛ بگوييم :‌ خوب هستم
به جاي بدرد من نمي خورد؛ بگوييم : مناسب من نيست
به جاي مشكل دارم؛ بگوييم : مسئله دارم
به جاي جانم به لبم رسيد؛ بگوييم : چندان هم راحت نبود
به جاي فراموش نكني؛ بگوييم : يادت باشه
به جاي داد نزن؛ ‌بگوييم : آرام باش
به جاي من مريض و غمگين نيستم؛‌ بگوييم :‌ من سالم و با نشاط هستم
به جاي غم آخرت باشد؛ بگوييم : شما را در شادي ها ببينم

شما هم مي‌توانيد به اين ليست مواردي رو اضافه كرده و براي ديگران بفرستيد...

وقتي بعد از مدتي همديگر را مي‌بينيم، به جاي توجه كردن به نقاط ضعف همديگر و نام بردن از آنها مثل:
چقدر چاق شدي؟"، "چقدر لاغر شدي؟"، "چقدر خسته به نظر مي‌آيي؟"، "چرا موهات را اين قدر كوتاه كردي؟"، "چرا ريشت را بلند كردي؟"، "چرا توهمي؟"، "چرا رنگت پريده؟"، "چرا تلفن نكردي؟"، "چرا حال مرا نپرسيدي؟" و ....

بهتر است بگوييم : "سلام به روي ماهت"، "چقدر خوشحال شدم تو را ديدم"، و .... عبارات ديگري كه نه تنها بيانگر نقاط ضعف طرف مقابل ما نيست بلكه نوعي اعتماد به نفس را به مخاطبمان القاء ميكند. البته اگر اصراري نداشته باشيم كه حتماً درباره ي همديگر اظهار نظر كنيم، وگرنه مي‌شود كه درباره ي موضوعات مشترك، البته در محوريت مثبت با هم صحبت كنيم.

javad naderi
15-03-2012, 02:23
اطلاعات! (You can see links before reply)

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی درخانه نبود که دلداریم بدهد .
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ . ا صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .

You can see links before reply

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکها يم سرازیر شد .
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست .
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم .
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . اپرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد .


سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم :
اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .
پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد

medadnoki
15-03-2012, 13:08
زندگی آنچه زیسته ایم نیست...
بلکه همان چیزی است که بیاد میآوریم....
تا روایتش کنیم...

cmuiran
15-03-2012, 14:26
bah bah

Doloop
16-03-2012, 13:14
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب.

در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".

چند لحظه بعد در اتاق باز ودکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند.

دکتر به سمت او می رود.

مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند.

دکتر: واقعا متاسفم . ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده.

ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم. چشم چپ رو هم تخلیه کردیم..

باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی, با لوله مخصوص بهش غذا بدی،

روی تخت جابجاش کنی،حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی...

اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده...

با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.

با دیدین این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد. دکتر: هه! شوخی کردم...
زنت همون اولش مرد!!!!

javad naderi
17-03-2012, 17:58
مطالب آموزنده بسیار جالب


آيا ميدانستي زالو دارای يازده معده و سه دهان ميباشد و هر دهان داری صد عدد دندان ميباشد، جالب است اين را هم بدانيد که يک وعده خون مکيدن ميتواند زالو را يک سال زنده نگه دارد؟

آيا ميدانستي که فيلها از بوی عسل بدشان مي آيد. حتي بوي عسل فيل ها را فراري مي دهد؟

آيا ميدانستي که خانومها بيشتر از آقايون مبتلا به بيماری ديابت ميشوند؟

آيا ميدانستي دانشمندان موفق شده اند که يک هسته دو هزار ساله خرما دوباره بروئيد؟

آيا ميدانستي که خانومها بطور متوسط ، در طول عمرشان هيجده هزار ساعت بيشتر از آقايون تلفني صحبت ميکنند؟

آيا ميدانستي که دلفين ها هر سه سال، فقط يک بچه بدنيا مياورند و عمر متوسط آنها چهل سال ميباشد؟

آيا ميدانستي انسان 9 هزار سال پيش از ميلاد برای اولين بار به کشاورزی پرداخت؟

آيا ميدانستي دقت بزرگترين تلسکوپي که در حال ساخت است ، پنج هزار ميليــــــــــــارد برابر از چشم معمولي قويتر است، جالب است بدانيد که با اين تلسکوپ ميشود فاصله ای به مسافت سيزده ميليارد سال نوری را مشاهده کرد؟

آيا ميدانستي که پژوهشگران مدعي هستند كه نوشيدن قهوه در طولاني مدت در فشار خون خانم ها تعادل ايجاد مي كند در حالي كه نوشيدن كوكاكولا باعث ايجاد فشار خون مي شود؟

آيا ميدانستي که سال 1790 جمعيت آمريکا تقريبا چهار ميليون نفر بود و شوربختانه از اين چهار ميليون نفر هفتصد هزار نفرش برده بودند؟

آيا ميدانستي که زبان انگليسي دارای بيشترين کلمه ميباشد، تعداد کلمات در زبان انگليسي بيشتر از نيم ميليون واژه ميباشد؟

آيا ميدانستي که زرتشت يعني ستاره زرين؟

آيا ميدانستي که تـعداد گيرنده هاي شبكه چـشم شـامـل پنج تا شش ميليون سلول مخروطي و دوازده تا چهارده ميليون سلول ميله اي ميباشد؟

javad naderi
17-03-2012, 18:00
آيا ميدانستي داخل جمجمه انسان، سلولهای عصبي يي برای احساس درد وجود ندارد و بدين خاطر عمل جراحي مغز، بدون بي هوشي يا بي حسي انجام ميگيرد؟
آيا ميدانستي بعد از مرگ انسان قلب انسان چهار ساعت و ششها شش تا هشت ساعت، کبد دوازده ساعت، لوزالمعده هفده ساعت و کليه ها بيست و چهار ساعت بدون ***يژن زنده هستند؟
آيا ميدانستي که بزرگترين کوه يخي که در سال 1956 از قطب جنوب جدا شد طول آن به سيصد و سي و پنج کيلومتر و عرض آن به پنجاه و هفت کيلومتر ميرسيد يعني به اندازه کشور بلژيک بود؟
آيا ميدانستي درازترين جانور يک نوع کرم خاکي است که درازای آن به بيش پنجاه و پنج متر ميرسد؟
آيا ميدانستي که آچار فرانسه را فرانسوي ها درست نکردند بلکه اين سوئدی ها بودند که اين آچار اختراع کردند و جالبتر اينکه در خود فرانسه اين آچار بنام آچار انگليسي معروف است؟
آيا ميدانستي که شمپانزه ها قادرند مقابل آينه چهره خود را تشخيص دهند اما ميمونها نميتوانند؟
يا ميدانستي که قلب والها تنها 9 بار در دقيقه ميتپد؟
آيا ميدانستي که در فرمان آزادی کورش (قانون حقوق بشر). که 2541 سال پيش با خط ميخی روی استوانه بزرگی نوشته شده و امروز در موزه لندن است، اين جمله ها آمده اند: « انسانها آزادند که هر خدايی را که دلخواه آنها است بپرستند، آنها آزادند که در کشور دلخواه خويش زندگی کنند، همگی بايد در آرامش و صلح زندگی نمايند؟
آيا ميدانستي که اولين كليساي ساخت بشر يعني كليساي پطرس مقدس در انطاكيه ترکيه ميباشد؟
آيا ميدانستي اگر سر لاشخور مو يا پر داشت هنگامي كه با منقار خود از گوشت لاشه تغذيه مي كرد، ميكروبها وارد موهايش مي شدند و همان جا رشد مي كردند اما بي موئي سر لاشخور باعث مي شود كه كله اين حيوان در معرض تابش مستقيم آفتاب قرار گيرد و در نتيجه ميكروبها روي سرش از بين بروند؟
آيا ميدانستي نام محّمد متداول ترين نام در جهان ميباشد؟
آيا ميدانستي در برج ايفيل دو ميليون و نيم پيچ به کار رفته است؟
آيا ميدانستي لايه بيروني پوست انسان هر دو هفته يکبار با سلولهای جديد تعويض ميشود؟
آيا ميدانستي چين بيشتر از هر کشوری همسايه دارد، چين با سيزده کشور هم مرز است؟
آيا ميدانستي که کبد انسان بين سيصد تا پانصد روز کاملا نو ميشود، يعني اينکه از سلولهای جديدی برخوردار ميشود؟
آيا ميدانستي که داريوش براي اولين بار در ايران وزارت راه - وزارت آب - سازمان املاك -سازمان اطلاعات - سازمان پست و تلگراف ( چاپارخانه ) را بنيان نهاد؟
آيا ميدانستي درازترين دم به سوسمار آبهای شور تعلق دارد که درازای آن به سه متر ميرسد؟
آيا ميدانستي قدمت خالکوبي به بيش از 5000 سال ميرسد؟
آيا ميدانستي که كبوتر ماده اگر تنها و دور از هم جنسان خود باشد نمي تواند تخم بگذارد، امّا اگر خود را در آيينه ببيند به تصور اينكه كبوتر ديگري وجود دارد تخم ميگذارد؟
آيا ميدانستي مورچه های جوان زير نظر مورچه های بخصوصي که نقش معلم را دارند تعليم داده ميشوند؟
آيا ميدانستي که خون ميگوها آبي رنگ است و عنكبوتها خوني روشن و شفاف دارند؟
۱) دارچین بسیار کشنده است اگر به صورت وریدی به انسان تزریق شود.
2) فقط یک نفر از یک میلیارد نفر بیش از 116 سال عمر می کند.
3) قلب انسان می تواند خون را 10 متر به بیرون پرتاب کند.
4) متداولترین نام در دنیا محمد است.
5) زبان قویترین ماهیچه در بدن است.
6) روز تولد شما حداقل با 9 میلیون نفر دیگر یکی است.
7) ستاره دریایی مغز ندارد.
8) زنان تقریبا 2 برابر مردان چشمک می زنند.
9) شما نمیتوانید با حبس کردن نفستان خودکشی کنید.
10) انسان های راست دست به طور میانگین 9 سال بیش از چپ دست ها عمر می کنند.
11) لئوناردوداوینچی قیچی را اختراع کرد.
12) درآمد مایکل جوردن از کمپانی نایک، بیش از درآمد تمام کارکنان این کمپانی در کشور مالزی است.
13) هیچ کلمه ای در زبان انگلیسی با کلمه month هم قافیه نمی شود.
14) مورچه ها بعد از مرگ در اثر سم پاشی به پهلوی راست می افتند.
15) هر انسانی در طول زندگی اش به طور میانگین 8 عنکبوت را در حال خواب می خورد.
16) گربه ماهی بیش از 27000 عضو چشایی دارد.
17) کشتی ملکه الیزابت دوم بابت هر گالون سوختی که می سوزاند فقط 1.5 متر حرکت می کند.
18) صندلی الکتریکی را یک دندانپزشک اختراع کرد.
19) هر آمریکایی به طور میانگین 2 کارت اعتباری دارد.

javad naderi
17-03-2012, 18:01
همیشه کسانى که خدمت می‌کنند را به یاد داشته باشید

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت: ۵٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت

پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:

براى من یک بستنى بیاورید.

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود
یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!

javad naderi
17-03-2012, 18:02
برنده میداند که گاهی اوقات ، پیروزی به بهای بسیار گرانی بدست می آید
بازنده بسیار مشتاق برنده شدن است، در جایی که نه قادر به برنده شدن و نه حفظ آن است

برنده ارزیابی درستی از تواناییهای خود داشته، و هوشمندانه از ناتوانی های خود، آگاه است
.بازنده از توانایی ها و ناتوانی های واقعی خود بی خبراست

برنده مشکلی بزرگ را انتخاب می کند، و آن را به اجزای کوچکتر تفکیک میکند، تا حل آن آسان گردد
.بازنده مشکلات کوچک را آنچنان به هم می آمیزد، که دیگر قابل حل شدن نیستند

.برنده می داند که اگر به مردم فرصت داده شود، مهربان خواهند بود
.بازنده احساس میکند که اگر به مردم فرصت داده شود، نامهربان خواهند شد

.برنده تمرکز حواس دارد،
.بازنده پریشان حواس است

.برنده از اشتباهات خود درس میگیرد
.بازنده از ترس مرتکب شدن اشتباه، یادگرفته که اقدام به هیچ کاری نکند

برنده میکوشد تا مردم را هرگز نیازارد، مگر در مواقع نادری که این دل آزاری در راستای یک هدف بزرگ باشد
.بازنده نمیخواهد به عمد دیگران را آزار دهد، اما ناخودآگاه همیشه این کار را میکند

.برنده ثروت اندوزی را وسیله ای برای لذت بردن از زندگی می داند
بازنده مال اندوزی را هدف خود قرار میدهد،‌ بنابراین گذشته از میزان انباشت ثروت، هیچگاه نمیتواند خود را برنده محسوب کند، و هرگز برنده نمیشود
.برنده نسبت به فضای اطراف خود حساس است
.بازنده فقط نسبت به احساسات خود حساس است

javad naderi
17-03-2012, 18:03
جملاتی که انسان را به فکر کردن وا میدارد با احمق بحث نکنید و بگذارید در دنياي احمقانه خويش خوشبخت زندگي کند

با وقيح جدل نکنید چون چيزي براي از دست دادن ندارد و روحتان را تباه مي کند


از حسود دوري کنید چون حتي اگر دنيا را هم به او تقديم کنید باز هم از شما بيزار

خواهد بود


تنهايي را به بودن در جمعي که به آن تعلق ندارید ترجيح دهید

javad naderi
17-03-2012, 18:04
دندان ! (You can see links before reply)

پیرمرد یك همبرگر، یك چیپس و یك نوشابه سفارش داد...
همبرگر را به آرامی از توی پلاستیك در آورد و بادقت خیلی زیاد به دوقسمت تقسیم كرد. یك نیمه اش را برای خودش برداشت و نیمه دیگر را جلوی زنش گذاشت...
بعد از آن پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس ها رو دونه دونه شمرد و آن ها را به دوقسمت تقسیم كرد و نصفه از آنها را جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگر را جلوی خودش...
پیرمرد یك جرعه از نوشابه ای كه سفارش داده بود را خورد...
پیرزن هم همین كار رو كرد و فقط یك جرعه از نوشابه را خورد و بعدش آن را دقیقا وسط میز قرار داد...
پیرمرد چند گاز كوچك به نصفه همبرگر خودش زد...
بقیه افرادی كه توی رستوان بودن فقط داشتن آن ها رو نگاه می كردند و به راحتی می شد پچ پچ هایشان رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید:"این زوج پیر و فقیر رو نگاه كن... طفلكی ها پول ندارن واسه خودشون دوتا همبرگر بخرن..."
پیرمرد شروع كرد به خوردن چیپس ها...
در همین حال بود كه یك مرد جوان كه دلش به رحم اومده بود به میز آن ها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد كه یك همبرگر دیگر برایشان بخرد...
پیرمرد جواب داد: "نه...ممنون.. ما عادت داریم كه همیشه همه چیز رو با هم شریك بشیم..."
بعد از ده دقیقه افرادی كه پشت میزهای كناری نشسته بودن متوجه شدن كه پیرزن هنوزلب به غذا نزده... پیرزن فقط نشسته بود و غذا خوردن شوهرش رو تماشا می كرد و فقط هر از وقتی جایش را با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می كرد...
در همین حال بود كه دوباره مرد جوان به میز آنها امد و دوباره پیشنهاد داد كه برایشان یك همبرگر دیگر بخرد...
این بار پیرزن جواب داد: نه خیلی ممنون... ماعادت داریم كه همه چیزهارو با هم شریك بشویم...".
چند دقیقه بعد، پیرمرد همبرگرش را كامل خورده بود و مشغول تمیز كردن دست و دهنش با دستمال بود كه دوباره مرد جوان به میز آنها آمد و به طرف پیرزن -كه هنوزلب به غذا نزده بود- رفت و گفت: "می تونم بپرسم منتظر چی هستید؟"
پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت:"دندان!"

alireza9900
17-03-2012, 19:44
آقای نادری ممنون از مطالب جالب و زیبا و آموزنده ای که میذارید.


6) روز تولد شما حداقل با 9 میلیون نفر دیگر یکی است.
البته اگه جمعیت جهان رو در حال حاضر 7 میلیارد در نظر بگیریم این میشه بیشتر از 19 میلیون.

Doloop
19-03-2012, 01:37
نظر به اینکه عید دیدنی به صورت رفت و برگشت انجام میشه

جهت رفاه حال مردم ، سال ۹۱ عید دیدنی به صورت حذفی برگذار میشود






مزیت مجرد بودن اینکه شب عید به خاطر بی پولی ، شرمنده زن و بچه ات نمی شی






اطلاعیه :

اونقدر که آیفون تصویری در ایام عید کارائی داره

تلویزیون و ماهواره و غیره کارائی نداره

جهت یاد آوری گفتم !

مهمان حبیب خداست







تذکر جدی به عیدی بگیران

عیدی خود را در جیب خود نگه دارید !

ما هنوز سر اون عیدی هایی که ازمون میگرفتن

و میرفتن واسم حساب بانکی باز میکردن، اما هیچ وقت ندیدمشون

با خانوادمون درگیرم !







هرروزتان نوروز، نوروزتان پیروز، پسوردتان مرموز، اینباکستان پرسوز

ماشینتان لکسوز، لکسوزتان کم سوز، ناهارتان قارپوز، سیگارتان بر پوز

غمهایتان ریفیوز، اوقاتتان محضوض







یک حدیث هست که میفرماید

بعضی از مهمون‌ها حبیب خدا نیستن عذاب الهین ….

گفتم در جریان باشید









اینایی که عید میرن مسافرتای طولانی

هم به خودشون حال میدن هم یه لشکر آدمو از دید و بازدید معاف میکنن

خدا عوضشون بده ،اصن آدم نمیدونه چجوری ازشون تشکر کنه !

گشت گرداگرد مهر تابناک، ایران زمین / روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین

ای تو یزدان، ای تو گرداننده ی مهر و سپر / برترینش کن برایم (You can see links before reply) این زمان و این زمین

عید نوروز بر شما مبارک









مبارکتر شب و خرمترین روز / به استقبالم آمد بخت پیروز

دهلزن گو دو نوبت زن بشارت / که دوشم قدر بود امروز نوروز . . .

نوروز ۱۳۹۱ مبارک







بر سفره‌ی هفت سین نشستن نیکوست

هم سنبل و سیب و دود ِ کُندر خوشبوست

افسوس که هر سفره کنارش خالی ست

از پاره دلی گمشده یا همدم و دوست . . .

عید شما مبارک







یک نفس مانده به ذوق گل سرخ

چشم در چشم بهاری دیگر

تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان

یک سبد عاطفه دارم

همه ارزانی تان . . .

عید نوروز بر شما مبارک







شعر تبریک عید ۱۳۹۱

هر چند زمان بزم و نوش آمده است

بلبل به خروش و گل به جوش آمده است

با چند بهار ، لاله‌ی خفته به خاک

نوروز کبود و لاله پوش آمده است . . .

عید باستانی نوروز بر شما مبارک







طوفان گل و جوش بهار است ببینید / اکنون که جهان برسرکار است ببینید

این آینه هایی که نظر خیره نمایند / در دست کدام آینه دار است ببینید . . .






عید همه مبارک

naatamam
19-03-2012, 17:09
مي دوني فرق آموزگار با روزگار چيه ؟

آموزگار اول درس مي ده بعد امتحان مي گيره ولي روزگار اول امتحان مي گيره بعد درس ميده

Doloop
22-03-2012, 00:10
قبل از ازدواج : رفتن به سفر بی اجازه

بعد از ازدواج : رفتن به حیاط با اجازه

نتیجه اخلاقی : معتبر شدن



قبل از ازدواج : خوابیدن تا لنگ ظهر

بعد از ازدواج : بیدار شدن زودتر از خورشید

نتیجه اخلاقی : سحر خیز شدن



قبل از ازدواج : خوردن بهترین غذاها بی منت

بعد از ازدواج : خوردن غذا های سوخته با منت

نتیجه اخلاقی : تقویت معده



قبل از ازدواج : استراحت مطلق بی جر و بحث

بعد از ازدواج : کار کردن در شرایط سخت

نتیجه اخلاقی : ورزیده شدن



قبل از ازدواج : دید و بازدید از اماکن تفریحی

بعد از ازدواج : سر زدن به فامیل خانوم

نتیجه اخلاقی : صله رحم



قبل از ازدواج : آموزش گیتار و سنتور و غیره

بعد از ازدواج : آموزش بچه داری و شستن ظرف

نتیجه اخلاقی : همدردی با مردها



قبل از ازدواج : گرفتن پول تو جیبی از پاپا

بعد از ازدواج : دادن کل حقوق به خانوم

نتیجه اخلاقی : مستقل شدن



قبل از ازدواج : ایستادن در صف سینما و استخر

بعد از ازدواج : ایستادن در صف شیر و گوشت

نتیجه اخلاقی : آموزش ایستادگی



قبل از ازدواج : رفتن به سفرهای هفتگی

بعد از ازدواج : در حسرت رفتن به پارک سر کوچه

نتیجه اخلاقی : امنیت کامل

naatamam
22-03-2012, 00:55
زندگی رودی است که باید خواسته و نا خواسته آنرا طی کرد
یا به سرزمینی آرام و خوش آب و هوا میرسی
یا به اقیانوسی طوفانی و نا آرام....
(خودم)

javad naderi
22-03-2012, 05:13
قيمت يك روز بارانی ... (You can see links before reply)

يه بعدازظهر دلنشين آفتابي رو چند ميخری ؟
قيمت يك روزبارانی چنده ؟
حاضری برای بوكردن يه بنفشه وحشی توی يه صبح بهاری يه تراول بدی ؟
پوستر تمام رخ ماه قيمتش چنده ؟
اگه نصف روز هم بنشينی به نيلوفر سوسنی رنگی كه كنار جاده دراومده نگاه كنی بوته اش ازت پول بليت نمي گيره .
چرا وقتي رعد وبرق می زنه اززير درخت فرار مي كنی ؟!!!
مي ترسی برق بگيردت ، نه ، اون مي خواد ابهتش رو نشونت بده . آخه بعضی وقتا يادمون ميره چرا بارون می آد .
اين جوری می خواد بگه كه منم هستم .
هيچ وقت شده بگی دستت درد نكنه ؟ شده از خودت بپرسی چرا تموم وجودش رو روی سر ما گريه می كنه ؟
هيچ وقت شده از خورشيد بپرسی كه وقتی ذره ذره وجودش رو انر‍ژی مي كنه و به موجودات می بخشه ماهانه چقدر می گيره ؟
چرا نيلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته میشه ؟
بابت اين كارش حقوق مي گيره ؟




You can see links before reply


تا حالا شده به خاطر اين كه زير يه درخت بنشين وبه آواز بلبل گوش كنی پول بليت بدی ؟ قشنگترين سمفونی طبيعت رو می تونی يه شب مهتابي كنار رودخونه گوش كنی .
قيمت بليتش دل تومن !
تو كه قيمت همه چيز رو با پول مي سنجی تا حالا شده از خدا بپرسی قيمت يه دست سالم چنده ؟
چقدر بايد بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت كنم ؟
و خيلي سوال ها مثل اين كه شايد به ذهن هيچ كدوم مون نرسه .
اون وقت تو موجود خاكی اگه يه روز يكي از دارايي ها رو كه داري ازت بگيرن زمين و زمان رو به بد و بيراه مي گيري .
پشت قباله ات كه ننوشتن . اينا همه لطفه ، اگه صاحبش بخواد می تونه همه رو آنی ازت پس بگيره !! اگه روزي فهميدی قيمت يه ليتر بارون چنده ؟ قيمت يه ساعت روشنايی خورشيد چنده ؟
چقدر بايد بابت مكالمه روزانمون به خدا پول بديم ؟ و...
اون وقت مي فهمی كه چرا توی اين دنيا وول مي خوری .

javad naderi
22-03-2012, 05:13
قيمت يك روز بارانی ... (You can see links before reply)

يه بعدازظهر دلنشين آفتابي رو چند ميخری ؟
قيمت يك روزبارانی چنده ؟
حاضری برای بوكردن يه بنفشه وحشی توی يه صبح بهاری يه تراول بدی ؟
پوستر تمام رخ ماه قيمتش چنده ؟
اگه نصف روز هم بنشينی به نيلوفر سوسنی رنگی كه كنار جاده دراومده نگاه كنی بوته اش ازت پول بليت نمي گيره .
چرا وقتي رعد وبرق می زنه اززير درخت فرار مي كنی ؟!!!
مي ترسی برق بگيردت ، نه ، اون مي خواد ابهتش رو نشونت بده . آخه بعضی وقتا يادمون ميره چرا بارون می آد .
اين جوری می خواد بگه كه منم هستم .
هيچ وقت شده بگی دستت درد نكنه ؟ شده از خودت بپرسی چرا تموم وجودش رو روی سر ما گريه می كنه ؟
هيچ وقت شده از خورشيد بپرسی كه وقتی ذره ذره وجودش رو انر‍ژی مي كنه و به موجودات می بخشه ماهانه چقدر می گيره ؟
چرا نيلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته میشه ؟
بابت اين كارش حقوق مي گيره ؟




You can see links before reply


تا حالا شده به خاطر اين كه زير يه درخت بنشين وبه آواز بلبل گوش كنی پول بليت بدی ؟ قشنگترين سمفونی طبيعت رو می تونی يه شب مهتابي كنار رودخونه گوش كنی .
قيمت بليتش دل تومن !
تو كه قيمت همه چيز رو با پول مي سنجی تا حالا شده از خدا بپرسی قيمت يه دست سالم چنده ؟
چقدر بايد بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت كنم ؟
و خيلي سوال ها مثل اين كه شايد به ذهن هيچ كدوم مون نرسه .
اون وقت تو موجود خاكی اگه يه روز يكي از دارايي ها رو كه داري ازت بگيرن زمين و زمان رو به بد و بيراه مي گيري .
پشت قباله ات كه ننوشتن . اينا همه لطفه ، اگه صاحبش بخواد می تونه همه رو آنی ازت پس بگيره !! اگه روزي فهميدی قيمت يه ليتر بارون چنده ؟ قيمت يه ساعت روشنايی خورشيد چنده ؟
چقدر بايد بابت مكالمه روزانمون به خدا پول بديم ؟ و...
اون وقت مي فهمی كه چرا توی اين دنيا وول مي خوری .

javad naderi
22-03-2012, 05:14
مردی اتيوپيايی که 11 همسر و 77 فرزند دارد!!؟ (You can see links before reply B%8C-%DA%A9%D9%87-11-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D9%88-77-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF%21%21%D8%9F-1.html)

يک اتيوپيايی که 11 همسر و 77 فرزند دارد ساير مردها را ترغيب می کند در زندگی سرمشق او را دنبال نکنند. در عين حال او در زمينه برنامه های تنظيم خانواده و راه های جلوگيری از بارداری ديگران را آموزش می دهد.

آياتو نوری، 56 ساله، بعد از آنکه دار و ندارش را زير فشار تقاضاهای بی امان خانواده پرجمعيت اش از دست داد، اکنون مردم را حتی تشويق می کند اصلا تن به ازدواج ندهند.

او می گويد: "می خواهم بچه هايم کشاورزی کنند ولی زمين ندارم، می خواهم مدرسه بروند ولی پول ندارم."
اما بزرگترين پسرش توجهی به اندرزهای پدر نکرده و سه همسر دارد.



You can see links before reply

تقسيم ثروت
هفت همسر آقای آياتو در کلبه های واقع شده در مجتمعی که او ساخته است زندگی می کنند، خانه هايی که شديدا به تعمير و مرمت نياز دارند.
چهار همسر ديگر او در آلونک هايی در سوی ديگر روستای گيوی ابوسا در 300 کيلومتری آديس آبابا، پايتخت اتيوپی، در ناحيه آرسی زندگی می کنند.


آياتو می گويد پول ندارد اين همه بچه را تغذيه کند
او می گويد اسم تمام بچه هايش را نمی داند اما سعی می کند از طريق مادرهايشان و کلبه ای که در آن زندگی می کنند آنها را شناسايی کند.
آياتو می گويد او زمانی ثروتمند بود و می خواسته ثروتش را تقسيم کند برای همين اين همه زن گرفته است.
اما او اکنون برای تغذيه آنها در تقلاست.
آقای آياتو می گويد: "وقتی بچه های گرسنه ام را می بينم و نمی توانم برايشان کاری کنم دلم می خواهد خودم را دار بزنم."
زنان او بيش از 100 بار زايمان کرده اند اما 23 نوزاد تلف شدند.



You can see links before reply

عکس های مدرسه
با اين حال او دولت اتيوپی را به کم کاری در کمک به او برای نگاهداری از همه فرزندانش متهم می کند.
او می گويد: "می دانم اشتباه کرده ام اين همه زن گرفته ام و اين همه بچه دار شده ام اما فکر می کنم مستحق کمک دولتی هستم."
اما بزرگترين گلايه او در حال حاضر از مقام های مدرسه محلی است که 40 نفر از بچه هايش در آن درس می خوانند.
مقام های مدرسه برای درست کردن پرونده های بچه ها به عکس های آنها نياز دارند که دارايی های ناچيز آقای آياتو را بيش از پيش تهی خواهد کرد.

او می گويد سعی می کند وقتش را به طور مساوی ميان زنان و فرزندانش تقسيم کند، و می افزايد که هرچند نزاع و بگومگو ميان آنها عادی است اما سعی می کنند اختلافاتشان را دوستانه حل کنند.
آياتو می گويد: "مردم به چشم آدمی خنده دار به من نگاه می کنند اما هيچ چيز زندگی من خنده ندارد. من مردی درمانده هستم که برای بقايش دست و پا می زند."


بزرگترين پسر آياتو بيکار است اما او در سن 33 سالگی سه زن دارد و به زودی با چهارمی ازدواج می کند.
اما او می گويد قصد ندارد به تعداد پدرش زن و فرزند داشته باشد.

javad naderi
22-03-2012, 05:14
شبی از آن رابی (You can see links before reply)

این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!
این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.


امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.

در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم." امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.

یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.



You can see links before reply

چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.


نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.

برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتهی رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.

سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌توانست بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."

چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.

خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.

رابی در آوریل 1995 در بمب‎گذاری بی‎رحمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوکلاهما به قتل رسید.

naatamam
22-03-2012, 16:07
الفبای موفقیت

الف: اشتياق براي رسيدن به نهايت آرزوها
ب: بخشش براي تجلي روح و صيقل جسم
پ: پوياپي براي پيوستن به خروش حيات
ت: تدبير براي ديدن افق فرداها
ث: ثبات براي ايستادن در برابر باز دارند ه ها
ج: جسارت براي ادامه زيستن
چ: چاره انديشي براي يافتن راهي در گرداب اشتباه
ح: حق شناسي براي تزكيه نفس
خ: خودداري براي تمرين استقامت
د: دور انديشي براي تحول تاريخ
‌ذ: ذكر گوپي براي اخلاص عمل
ر: رضايت مندي براي احساس شعف
ز: زيركي براي مغتنم شمردن دم ها
ژ: ژرف بيني براي شكافتن عمق درد ها
س: سخاوت براي گشايش كار ها
ش: شايستگي براي لبريز شدن در اوج
ص: صداقت براي بقاي دوستي
ض: ضمانت براي پايبندي به عهد
ط: طا قت براي تحمل شكست
ظ: ظرافت براي ديدن حقيقت پوشيده در صدف
ع: عطوفت براي غنچه نشكفته باورها
غ: غيرت براي بقاي انسانيت
ف: فداكاري براي قلب هاي درد مند
ق: قدر شناسي براي گفتن ناگفته هاي دل
ك: كرامت براي نگاهي از سر عشق
گ: گذشت براي پالايش احساس
ل: لياقت براي تحقق اميد ها
م: محبت براي نگاه معصوم يك كودك
ن: نكته بيني براي ديدن ناديده ها
و: واقع گرايي براي دستيابي به كنه هستي
ه: هدفمندي براي تبلور خواسته ها
ي: يك رنگي براي گريز از تجربه دردهاي مشترك

Doloop
27-03-2012, 09:53
برو خدارو شکر کن که تو چین تایپیست نشدی:o

You can see links before reply

Doloop
27-03-2012, 09:59
کی میتونه دماغ خودشو گاز بگیره!!!

You can see links before reply
You can see links before reply
You can see links before reply
You can see links before reply
You can see links before reply
You can see links before reply

naatamam
27-03-2012, 10:20
هفت اصل بيل گيتس

«بيل گيتس»، رئيس «مايکروسافت»، در يک سخنراني در يکي از دبيرستان‌هاي آمريکا، خطاب به دانش‌آموزان گفت: «در دبيرستان خيلي چيزها را به دانش‌آموزان نمي‌آموزند». او هفت اصل مهم را که دانش‌آموزان در دبيرستان فرا نمي‌گيرند، بيان كرد.

اصول بيل گيتس به اين شرح است:
اصل اول: در زندگي، همه چيز عادلانه نيست، بهتر است با اين حقيقت کنار بياييد.

اصل دوم: دنيا براي عزت نفس شما اهميتي قايل نيست. در اين دنيا از شما انتظار مي‌رود که قبل از آن‌که نسبت به خودتان احساس خوبي داشته باشيد، کار مثبتي انجام دهيد.

اصل سوم: پس از فارغ‌التحصيل شدن از دبيرستان و استخدام، کسي به شما رقم فوق‌العاده زيادي پرداخت نخواهد کرد. به همين ترتيب قبل از آن‌که بتوانيد به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسيد، بايد براي مقام و مزايايش زحمت بکشيد.

اصل چهارم: اگر فکر مي‌کنيد، آموزگارتان سختگير است، سخت در اشتباه هستيد. پس از استخدام شدن متوجه خواهيد شد که رئيس شما خيلي سختگيرتر از آموزگارتان است، چون امنيت شغلي آموزگارتان را ندارد.

اصل پنجم: آشپزي در رستوران‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد. پدر بزرگ‌هاي ما براي اين کار اصطلاح ديگري داشتند، از نظر آنها اين کار «يک فرصت» بود.

اصل ششم: اگر در کارتان موفق نيستيد، والدين خود را ملامت نکنيد، از ناليدن دست بکشيد و از اشتباهات خود درس بگيريد.

اصل هفتم: قبل از آنکه شما متولد بشويد، والدين شما هم جوانان پرشوري بودند و به قدري که اکنون به نظر شما مي‌رسد، ملال‌آور نبودند.

javad naderi
31-03-2012, 17:17
مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده
پیرمرد : معلومه که نه
چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟
یه چیزایی کم میشه ...و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه
ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟؟
ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر میکنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟؟
خوب ... آره امکان داره
امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیشتر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی
خوب... آره این هم امکان داره
یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور ورا رد میشدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم... و بعد این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده
آره ممکنه
بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد
لبخندی بر لب مرد جوان نشست
در این زمان هست که تو هی میخوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش میخوای باهات قرار بزاره و یا این که با هم برین سینما
مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد
دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای
و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست میکنی که باهات ازدواج کنه
مرد جوان دوباره لبخند زد
یه روزی هر دو تاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف میکنین و از من واسه عروسیتون اجازه میخواین
اوه بله ...حتما و تبسمی بر لبانش نشست
پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچوقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مث تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه... میفهمی؟؟؟؟ و با عصبانیت دور شد

javad naderi
31-03-2012, 17:18
....... و عشق



واژه ایست که خداوند آن را آفرید



خدایا..........



چگونه عشق ورزیدن را



به من بیاموز



خود چگونه زندگی کردن را



خواهم آموخت.

با الهام از دکتر علی شریعتی

javad naderi
31-03-2012, 17:26
زندگی زیباست و هر روزش آغازی دوباره برای استفاده از فرصت ها و جبران گذشته. زندگی زیباست، به سادگی و لطافت شبنمی نشسته بر برگی سبز و با اندکی زبری به زبری حاشیه های برگ گل رُز، اما با دور نمایی زیبا و فراموش نشدنی، با صحنه های رنگارنگ و دل نشینش، بی سایه، بی غم، با اندکی پستی و بلندی، کسی چه می داند؟ همیشه آنگونه که می خواهیم نیست و هر چه می خواهیم به دست نمی آید، هجران ها هم حکمتی دارند. اما زندگی همچنان زیباست، می توان خاطراتی خوب در ذهن حک کرد و باقی را دور ریخت. یاد زیبایی های زندگی تا پایان عمر نشاط و سرزندگی به دنبال دارد. پاییز را هم می توان زیبا دید، نگو خزان است و زردی، اتفاقات هم حکمت خاص خود را دارند، همانطور که شاخه های خشک مجموع صدای دل نشین ِ قدم هایمان را می سازند، خش خش برگ ها هم زیباست، اگر بخواهیم. مشکل همیشه هست، نگاه ماست که به آن قیمت و تخفیف می دهد،باید دید و نگرش عوض شود. نگاه کردن از قابی دیگر به زندگی هم جذابیت و سودمندی اثر بخشی را برایمان به ارمغان می آورد. این راهی ست برای غلبه بر مشکلات و نهایت پیروزی و شادکامی.
گاه باید مسیر خود را عوض کنیم همیشه یک راه پاسخگو نیست. جرات انتخاب روشی جدید را داشته باشیم، شاید اینگونه پیروز شدیم. راه های حل مشکلات زیاد است و همه کلیدی به دستمان خواهند داد، و البته به شرط آن که ریسمان امید و هدفهایمان گسیخته نشود، بپذیریم که مسئول اعمالمان خودمان هستیم. خالق ِ یکتا، بی حساب و کتاب ما را رها نخواهد کرد و نظاره گر و دست گیر ماست، تنهایمان نمی گذارد چه در سختی و چه در شادی، بدانیم هر چه انجام می دهیم ثبت خواهد شد و خوبی و نیکی کردن را فراموش نکنیم. آری اینگونه است رسیدن به اوج:
باید بخواهیم، نهراسیم، بتوانیم، ببینیم، تلاش کنیم، فردا را بخواهیم، از گذشته به جز تجربیاتش مابقی را دور بریزیم.



آری، زندگی با همه سختی ها و مشکلاتش باز هم زیباست، رنگارنگ و شیرین!

javad naderi
23-04-2012, 00:05
کودکی به مامانش گفت:

من واسه تولدم دوچرخه می خوام!‎

بابی پسر خیلی شیطون و بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو اذیت می کرد...


مامانش بهش گفت:

آیا حقته که یه دوچرخه برات بگیریم واسه تولدت؟!

بابی گفت آره...

مامانش بهش گفت:

برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس...

و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده!

~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~

نامه شماره یک:
سلام خدای عزیز.
اسم من بابی هست.
من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستدار تو: بابی

بابی کمی فکر کرد

دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد! برا همین نامه رو پاره کرد...

نامه شماره دو:
سلام خدا.
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم.
لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی



اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده! واسه همین پارش کرد...

نامه شماره سه:
سلام خدا.
اسم من بابی هست.
درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده! واسه همین پارش کرد...

...

او تو فکر فرو رفت!!!

...

بعد از مدتی رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا!

مامانش دید که کلکش کار ساز بوده؛ بهش گفت:

خوب برو. ولی قبل از شام خونه باش.

و بابی رفت کلیسا...

یه کمی نشست و وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه ی مادر مقدس رو کش رفت! و از کلیسا فرار کرد...


بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت!

.
.
.

نامه شماره چهار:
خدا!
مامانت پیش منه...
اگه مامانت رو می خوای، واسه تولدم باید یه دوچرخه بهم بدی!!!

vahidasm
23-04-2012, 04:35
1) يک سوسک حمام مي‌تواند 9 روز بدون سر زندگي کند تا اينکه از گرسنگي بميرد.
2) يک کوروکوديل نمي‌تواند زبانش را بيرون در بياورد.
4) حلزون مي‌تواند 3 سال بخوابد.
5) به طور ميانگين مردم از عنکبوت بيشتر مي‌ترسند تا از مرگ!
6)‌ اگر جمعيت چين به شکل يک صف از مقابل شما راه بروند، اين صف به خاطر سرعت توليد مثل هيچ‌وقت تمام نخواهد شد.
7) خطوط هوايي آمريکا با کم کردن فقط يک زيتون از سالاد هر مسافر در سال 1987 توانست 40000$ صرفه‌جويي کند.
8) ملت آمريکا بطور ميانگين روزانه 73000 متر مربع پيتزا مي‌خورند.
9) چشم‌هاي شترمرغ از مغزش بزرگتر است.
10)‌ بچه‌ها بدون کشکک زانو متولد ميشوند. کشکک‌ها در سن 2 تا 6 سالگي ظاهر مي‌شوند.
11) کوبيدن سر به ديوار 150 کالري در ساعت مصرف مي‌کند.
12) پروانه‌ها با پاهايشان مي‌چشند.
13) گربه‌‌ها مي‌توانند بيش از يکصد صدا با حنجره خود توليد کنند در حاليکه سگ‌ها کمتر از 10 تا!
14) ادرار گربه زير نور سياه مي‌درخشد.
15) تعداد چيني‌هايي که انگليسي بلدند، از تعداد آمريکايي‌هايي که انگليسي بلدند، بيشتر است!!
16) دوئل کردن در پاراگوئه آزاد است به شرطي که طرفين خون خود را بر گردن بگيرند.
17) فيل‌ها تنها حيواناتي هستند که نمي‌توانند بپرند.
18)‌ هر بار که يک تمبر را ميليسيد 10/1 کالري انرژي مصرف مي‌کنيد.
19) فورييه 1865 تنها زماني بود که ماه کامل نشد.
20) کوتاهترين جمله کامل در زبان انگليسي I am است.
21) اگر عروسک باربي را زنده تصور کنيد سايزش 33-23-39 و قدش 2 متر و 15 سانتي‌متر خواهد بود با گردني 2 برابر بلندتر از يک انسان نرمال.
22) تمام خرسهاي قطبي، چپ دست هستند.
23) اگر يک ماهي قرمز را در يک اتاق تاريک قرار دهيد، کم کم رنگش سفيد مي‌شود.
24) اگر به صورت مداوم 8 سال و 7 ماه و 6 روز فرياد بزنيد، انرژي صوتي لازم براي گرم کردن يک فنجان قهوه را توليد کرده‌ايد.
25) در مصر باستان افراد روحاني تمام موهاي بدن خود را مي‌کندند حتي ابروها و موژه‌ها.
26) کوتاه‌ترين جنگ در تاريخ در سال 1896 بين زانزيبار و انگلستان رخ داد که 38 دقيقه طول کشيد.
27) در 4000 سال گذشته هيچ حيوان جديدي رام نشده است.
28) هيچ‌وقت نميتواني با چشمان باز عطسه کني.
29) تعداد انسان‌هايي که به وسيله خر کشته مي‌شوند، از انسان‌هايي که در سانحه هوايي مي‌ميرند بيشتر است.
30) چشم‌هاي ما از بدو تولد همين اندازه بوده‌اند، اما رشد دماغ و گوش ما هيچ‌وقت متوقف نمي‌شوند


منبع (You can see links before reply)

naatamam
23-04-2012, 09:01
هفت نصيحت مولانا

گشاده دست باش، جاري باش، كمك كن (مثل رود)

باشفقت و مهربان باش (مثل خورشيد)

اگركسي اشتباه كرد آن رابه پوشان (مثل شب)

وقتي عصباني شدي خاموش باش (مثل مرگ)

متواضع باش و كبر نداشته باش (مثل خاك)

بخشش و عفو داشته باش (مثل دريا )

اگر مي‌خواهي ديگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آينه)

منبع : وبلاگ ناتمام (You can see links before reply)

Doloop
06-05-2012, 19:03
خواندنی : خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چــه میداند ؟

یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید :


پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .






همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .
پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"



چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : "عجب خوش شانسی آوردی !"



اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "
و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .


"خوش شانسی ؟


بد شانسی ؟


کسی چـــه میداند ؟"
هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .
با آرزوی شادکامی .

naatamam
07-05-2012, 01:20
چگونه موفق شویم؟
How to succeed

موفقیت یعنی ادامه دادن به ادامه دادن

PLAN while others are playing
(برنامه ریزی کن وقتی که دیگران مشغول بازی کردنند)

STUDY while others are sleeping
(مطالعه کن وقتی که دیگران در خوابند)

DECIDE while others are delaying
(تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند)

PREPARE while others are daydreaming
(خود را آماده کن وقتی که دیگران درخیال پردازیند)

BEGIN while others are procrastinating
(شروع کن وقتی که دیگران در حال تعلل اند)

WORK while others are wishing
(کار کن وقتی که دیگران در حال دعا کردنند)

SAVE while others are wasting
(صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردنند)

LISTEN while others are talking
(گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند)

SMILE while others are frowning
(لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگینند)

PERSIST while others are quitting
(پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردنند)


چیزی که می‌شوی مهم‌تر از جایی است که می‌رسی!

Doloop
07-05-2012, 19:10
عالی بود :o

javad naderi
12-05-2012, 22:28
سه شعر از یک موضوع





شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :





تو به من خنديدي و نمي دانستي


من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم


باغبان از پي من تند دويد


سيب را دست تو ديد


غضب آلود به من كرد نگاه


سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك


و تو رفتي و هنوز،


سالهاست كه در گوش من آرام آرام


خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم


و من انديشه كنان غرق در اين پندارم


كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت





بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:





من به تو خنديدم


چون كه مي دانستم


تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي


پدرم از پي تو تند دويد


و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه


پدر پير من است


من به تو خنديدم


تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم


بغض چشمان تو ليك


لرزه انداخت به دستان من و


سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك


دل من گفت: برو


چون نمي خواست به خاطر بسپارد


گريه تلخ تو را


و من رفتم و هنوز


سالهاست كه در ذهن من آرام آرام


حيرت و بغض تو تكرار كنان


مي دهد آزارم


و من انديشه كنان غرق در اين پندارم


كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت





و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی


بعد از سالها به این دو تا شاعر داده


که خیلی جالبه ( این مطلب رو اتفاقی توی وبلاگ همین آقا خوندم ) بخونید :





دخترک خندید و


پسرک ماتش برد !


که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده


باغبان از پی او تند دوید


به خیالش می خواست،


حرمت باغچه و دختر کم سالش را


از پسر پس گیرد !


غضب آلود به او غیظی کرد !


این وسط من بودم،


سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم


من که پیغمبر عشقی معصوم،


بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق


و لب و دندان ِ


تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم


و به خاک افتادم


چون رسولی ناکام !


هر دو را بغض ربود...


دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:


" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "


پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:


" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "


سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !


عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !


جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،


همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:


این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

Doloop
20-05-2012, 23:53
*معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ... دخترك خودش رو جمع و جور
كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان
گفت : بله خانوم؟

معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و
داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟!

فردا مادرت رو میاری مدرسه...

می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم! دخترك چونه ی لرزونش رو جمع
كرد...

بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته
آخر ماه بهش حقوق می دن... اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش
خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه
نكنه...

اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من
دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ... و كاسه اشك چشمش روی
گونه خالی شد . . . ..............................
.................................. زود قضاوت نكنيم

422163
21-05-2012, 01:35
خیلی قشنگ بودcry::

javad naderi
21-05-2012, 22:27
یادمان باشد که همیشه ذره ای حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود" کمی کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم" قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" مقداری خرد پشت "چه میدونم" واندکی درد پشت "اشکالی نداره" وجود دارد

javad naderi
21-05-2012, 22:32
پند اول
بوقلمونی ، گاوی بدید و بگفت : در آرزوی پروازم اما چگونه ، ندانم
گاو پاسخ داد : گر ز تپاله من خوری قدرت بر بالهایت فتد و پرواز کنی
بوقلمون خورد و بر شاخی نشست
تیراندازی ماهر ، بوقلمون بر درخت بدید
تیری بر آن نگون بخت بینداخت و هلاکش نمود.


نتیجه اخلاقی
با خوردن هر گندی شاید به بالا رسی ، لیک در بالا نمانی





پند دوم
.گنجشکی از سرمای بسیار قدرت پرواز از کف بداد و در برف افتاد
.گاوی گذر همی کرد و تپاله بر وی انداخت
.گنجشک ز گرمای تپاله جان بگرفت و به آواز مشغول شد
.گربه ای آواز بشنید ، جست و گنجشک بدندان بگرفت و بخورد

نتیجه اخلاقی
هر که گندی بر تو انداخت ، حتماً دشمن نباشد.
.هر که از گندی بدر آوردت ، حتماً دوست نباشد
.گر خوشی ، دهان ببند و آواز بلند مخوان



پند سوم
خرگوش از کلاغی بر سر شاخه پرسید
که آیا من نیز میتوانم چون تو نشسته ، کار نکنم؟
کلاغ پاسخ داد : چرا که نه
خرگوش بنشست بی حرکت
.روباهی از ره رسید و خرگوش بخورد

نتیجه اخلاقی
. لازمه نشستن و کار نکردن بالا نشستن است




پند چهارم
برای تعیین رئیس ، اعضاء بدن گرد آمدند
مغز بگفت که مراست این مقام که همه دستورات از من است
سلسله اعصاب شایستگی ریاست ، از آن خود خواند
که منم پیام رسان به شما ، که بی من پیامی نیاید
ریه بانگ بر آورد
هوا ، که رساند؟ .... من ، بی هوا دمی نمانید ، پس ریاست مراست
و هر عضوی به نحوی مدعی
تا به آخر که سوراخ مقعد دعوی ریاست کرد
اعضاء بنای خنده و تمسخر نهادند و مقعد برفت و شش روز بسته ماند
.اختلال در کار اعضاء پدیدار گشت
.روز هفتم ، زین انسداد جان ها به لب رسید و سوراخ مقعد با اتفاق آراء به ریاست رسید


نتیجه اخلاقی
.چون لازمه ریاست ، علم و تخصص نباشد ، هر سوراخ مقعدی ریاست کند

javad naderi
21-05-2012, 22:32
مشکلی که با پول حل شود مشکل نیست بلکه هزینه است .

رمز شکست و ناکامی در راضی نگهداشتن همگان است .

آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید پس چه چیز باعث شد من بیاندیشم می توانم همه چیز را در یک روز بدست بیاورم .

پشیمانی از کارهایی که انجام داده ایم با مرور زمان کم می شود اما برای کارهایی که انجام نداده ایم همیشگی است .

آموخته ام که فرصتها هرگز از بین نمی روند بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد .

همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند اما تمام شادی و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستیم .

اگر قبل از هر کاری انگشت خود را آهسته به پیشانی خود بزنید مجبور نخواهید شد در پایان کار محکم بر فرق خود بکوبید .

javad naderi
21-05-2012, 22:33
داستان جالبی از یک وزیر که می‌خواست صبح شنبه یک متن سخنرانی تهیه کند. زنش به خرید رفته بود. باران می‌آمد و پسر کوچک او بی‌حوصله و ناآرام بود و سرگرمی نداشت. بالاخره وزیر با ناامیدی مجله‌ای برداشت و آن را ورق زد تا به عکس رنگی بزرگی رسید. نقشه‌ی جهان بود. آن را از مجله کند، پاره پاره کرد و به زمین ریخت و گفت:
‏«جانی، اگر بتوانی این تکه‌ها را کنار هم بگذاری 25 ‏سنت به تو می‌دهم.»
وزیر فکرمی‌کرد این کار کلی وقت جانی را پر می‌کند، ولی 10 ‏دقیقه بعد در اتاق مطالعه‌اش را زدند. جانی بود با پازل درست شده در دستش. وزیر از این‌که پسرش به این زودی تکه‌ها را کنار هم گذاشته و نقشه را کامل کرده بود، تعجب کرد.
او پرسید: «چطوری توانستی این قدر سریع تمامش کنی؟»
‏پسر جواب داد: «آسان بود. پشت صفحه عکس یک مرد بود. یک تکه کاغذ برداشتم و در پایین عکس گذاشتم و بعد کاغذ دیگری برداشتم و در بالای عکس قرار ‏دادم. می‌دانستم که اگر تصویر مرد را درست کنم، نقشه‌ی دنیا هم درست می‌شود.»
‏وزیر لبخندی زد و 25 ‏سنت به او داد و گفت: «این طوری موضوع سخنرانی ‏مرا هم مشخص کردی:
«اگر انسان درست بشود، دنیا نیز درست خواهد شد

javad naderi
21-05-2012, 22:33
در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست ، برخیز تا بگریند . . .
کوروش کبیر
.
.
درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند . . .
.
.
نصف اشباهاتمان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم ، احساس می کنیم
و وقتی که باید احساس کنیم ، فکر می کنیم . . .
.
.
سر آخر، چیزی که به حساب می آید تعداد سالهای زندگی شما نیست
بلکه زندگی ای است که در آن سالها کرده اید . . .
.
.
وفادارترین زن ها نه موطلایی ها هستند، نه مو خرمایی ها و نه مو مشکی ها
بلکه مو خاکستری ها هستند!
چارلی چاپلین
.
.
همیشه در زندگیت جوری زندگی کن که ” ای کاش” تکیه کلام پیریت نشود . . .
.
.
دنیای بیرحمیست
چه زود پیش چشم عزیزانمان ارزان می شویم
چاره کم کردن رابطه ست که لااقل به مفت نفروشنمان . . .
.
.
چه داروی تلخی است وفاداری به خائن
صداقت با دروغگو
و مهربانی با سنگدل . . .
.
.
مشکلات امروز تو برای امروز کافی ست، مشکلات فردا را به امروز اضافه نکن . . .
.
.
اگر حق با شماست خشمگین شدن نیازی نیست
و اگر حق با شما نیست ، هیـچ حقی برای عصبانی بودن ندارید . . .
.
.
ما خوب یاد گرفتیم در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهیها
اما هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم
ریچارد نیکسون
.
.
فریب مشابهت روز و شب‌ها را نخوریم
امروز، دیروز نیست
و فردا امروز نمی‌شود . . .
.
.
یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود
به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست . . .
.
.
اگه یه روز حس کردی تو یه زمان، عاشق دونفری ؛ حتما دومی انتخاب کن
چون اگه واقعا عاشق اولی بودی به عشق دومی گرفتار نمیشدی !!
.
.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور
و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان . . .
.
.
برای دوست داشتن وقت لازم است، اما برای نفرت گاهی فقط یک حادثه یا یک ثانیه کافی است . . .
.
.
گاه در زندگی ، موقعیت هایی پیش میآید که انسان
باید تاوان دعاهای مستجاب شده خود را بپــردازد . . .
.
.
به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد
اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: “مگه کوری؟”
.
.
مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی، بدان که زندگی می کنی . . .
.
.
هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست !
مسئله ، خستگی از اعتماد های شکسته است
.
.
برای زنده ماندن دوخورشید لازم است .یکی درآسمان ویکی در قلب . . .
.
.
در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا
زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمیماند
امـا آنچه خوب است همیشه زیباست

javad naderi
21-05-2012, 22:34
یرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک
را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان
شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد
این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد...
پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو
پرداخت کنید.
پیرمرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو
هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید
من پول و تا شب براتون میارم...
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه
صحبت کنید.
...اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازد
گفت:این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل
پرداخت بشه.
اما صبح روز بعد..
دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت...
و چه قدر زود دیر می شود...

422163
22-05-2012, 22:51
4دانشجو
چهار دانشجو كه به خودشان اعتماد كامل داشتند يك هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاريخ امتحان اشتباه كرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا كنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم كه در راه برگشت لاستيك خودرومان پنچر شد و از آنجايي كه زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم كسي را گير بياوريم و از او كمك بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.».....استاد فكري كرد و پذيرفت كه آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يك ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولين مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند كه سوال اين بود: « كدام لاستيك پنچر شده بود؟»....!!!

422163
22-05-2012, 22:58
دانایی را پرسیدند:

چیست محبوب ترین عدد در اینترنت ؟


فرمود:


18+


چرا که وقتی خلایق آن را بینند،



بی‌اختیار عنان از کف دهند


و


چشم‌ها را گشاد گردانند


و


آب از دهانشان چکه نماید


و


دست‌هایشان همی لرزد


و

در صورتی که لازم باشد از مرزها گذر کنند

و

در آخر نیز یا دست از پا درازتر باشند

و

یا احساس دست از پا درازتری نمایند


و


من همچنان در عجبم از راز این عدد

422163
22-05-2012, 23:06
کارمند تازه وارد :
مردی به استخدام یك شركت بزرگ درآمد.
در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می زنی؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشتد.

422163
22-05-2012, 23:07
یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادار موندین، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.

خانم گفت: اووووووووووووووووه! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی دو تا بلیط درجه یک در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود ...
...
چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.

خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!!
پری چوب جادوییش و چرخوند و... اجی مجی لا ترجی و آقا 92 ساله شد!

422163
22-05-2012, 23:08
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.

422163
22-05-2012, 23:13
داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد.

سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .

در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.


ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد


ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...

ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟

- خدايا نجاتم بده
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟

- بله باور دارم كه مي تواني

- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...

لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .

فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط یک متر بالاتر از سطح زمین...

naatamam
22-05-2012, 23:49
هفت اصل بيل گيتس

«بيل گيتس»، رئيس «مايکروسافت»، در يک سخنراني در يکي از دبيرستان‌هاي آمريکا، خطاب به دانش‌آموزان گفت: «در دبيرستان خيلي چيزها را به دانش‌آموزان نمي‌آموزند». او هفت اصل مهم را که دانش‌آموزان در دبيرستان فرا نمي‌گيرند، بيان كرد.

به گزارش ايسنا، اصول بيل گيتس به اين شرح است:
اصل اول: در زندگي، همه چيز عادلانه نيست، بهتر است با اين حقيقت کنار بياييد.

اصل دوم: دنيا براي عزت نفس شما اهميتي قايل نيست. در اين دنيا از شما انتظار مي‌رود که قبل از آن‌که نسبت به خودتان احساس خوبي داشته باشيد، کار مثبتي انجام دهيد.

اصل سوم: پس از فارغ‌التحصيل شدن از دبيرستان و استخدام، کسي به شما رقم فوق‌العاده زيادي پرداخت نخواهد کرد. به همين ترتيب قبل از آن‌که بتوانيد به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسيد، بايد براي مقام و مزايايش زحمت بکشيد.

اصل چهارم: اگر فکر مي‌کنيد، آموزگارتان سختگير است، سخت در اشتباه هستيد. پس از استخدام شدن متوجه خواهيد شد که رئيس شما خيلي سختگيرتر از آموزگارتان است، چون امنيت شغلي آموزگارتان را ندارد.

اصل پنجم: آشپزي در رستوران‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد. پدر بزرگ‌هاي ما براي اين کار اصطلاح ديگري داشتند، از نظر آنها اين کار «يک فرصت» بود.

اصل ششم: اگر در کارتان موفق نيستيد، والدين خود را ملامت نکنيد، از ناليدن دست بکشيد و از اشتباهات خود درس بگيريد.

اصل هفتم: قبل از آنکه شما متولد بشويد، والدين شما هم جوانان پرشوري بودند و به قدري که اکنون به نظر شما مي‌رسد، ملال‌آور نبودند.