PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های انگلیسی با ترجمه فارسی



1nafar
16-03-2009, 09:44
Success - Socrates

A young man asked Socrates the secret of success. Socrates told the young man to meet him near the river the next morning. They met. Socrates asked the young man to walk with him into the river. When the water got up to their neck, Socrates took the young man by surprise and swiftly ducked him into the water.
The boy struggled to get out but Socrates was strong and kept him there until the boy started turning blue. Socrates pulled the boy’s head out of the water and the first thing the young man did was to gasp and take a deep breath of air.
Socrates asked him, "what did you want the most when you were there?" The boy replied, "Air". Socrates said, "That is the secret of success! When you want success as badly as you wanted the air, then you will get it!" There is no other secret.


موفقيت و سقراط
مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد که چيست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزديکي رودخانه بيايد. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتي وارد رودخانه شدند و آب به زير گردنشان رسيد سقراط با زير آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.
مرد تلاش مي کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولين کاري که مرد جوان انجام داد کشيدن يک نفس عميق بود.
سقراط از او پرسيد، " در آن وضعيت تنها چيزي که مي خواستي چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"
سقراط گفت:" اين راز موفقيت است! اگر همانطور که هوا را مي خواستي در جستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد" رمز ديگري وجود ندارد.

1nafar
16-03-2009, 09:49
Once upon a time...
There was a rich King who had 4 wives .He loved the 4th wife the
most and adorned her with rich robes and treated her to the finest
of delicacies. He gave her nothing but the best .He also loved
the 3rd wife very much and was always showing her off to neighboring kingdoms. However, he feared that one day
she would leave him for another .He also loved his 2nd wife. She
was his confidante and was always kind, considerate and patient
with him. Whenever the King faced a problem, he could confide in
her to help him get through the difficult times .The King's 1st wife
was a very loyal partner and had made great contributions in
maintaining his wealth and kingdom. However, he did not love the
first wife and although she loved him deeply, he hardly took notice
of her .One day, the King fell ill and he knew his time was short .He
thought of his luxurious life and pondered, "I now have 4 wives
with me, but when I die, I'll be all alone.
Thus, he asked the 4th wife, "I have loved you the most, endowed
you with the finest clothing and showered great care over you.
Now that I'm dying, will you follow me and keep me company?"
"No way!" replied the 4th wife and she walked away without another word.
Her answer cut like a sharp knife right into his heart. The sad King
then asked the 3rd wife, "I have loved you all my life. Now that
I'm dying, will you follow me and keep me company?""No!" replied the 3rd wife. "Life is too good!
When you die, I'm going to remarry!"His heart sank and turned
Cold .He then asked the 2nd wife, "I have always turned to you for
help and you've always been there for me. When I die, will you follow me
and keep me company?""I'm sorry, I can't help you out this time!"
replied the 2nd wife. "At the very most, I can only send you to
your grave."Her answer came like a bolt of thunder and the King was devastated .Then a voice called out:
"I'll leave with you and follow you no matter where you go." The
King looked up and there was his first wife. She was so skinny,
she suffered from malnutrition.
Greatly grieved, the King said, "I should have taken much better
care of you when I had the chance!" In Truth, we all have 4 wives in our lives ...
Our 4th wife is our body. No matter how much time and effort we
lavish in making it look good, it'll leave us when we die. Our 3rd
wife is our possessions, status and wealth.
When we die, it will all go to others .Our 2nd wife is our family and
friends. No matter how much they have been there for us, the
furthest they can stay by us is up to the grave .And our 1st wife is
our Soul ,often neglected in pursuit of wealth, power and pleasures of the ego.
However, our Soul is the only thing that will follow us wherever we
Go .So cultivate, strengthen and cherish it now!
It is your greatest gift to offer the world.
Let it Shine!



روزي روزگاري....

پادشاهي وجود داشت كه چهار زن داشت.پادشاه زن چهارمش را بيشتر از همه دوست داشت. و با قباي گران قيمتش چنان به او عشق مي ورزيد كه بهترين رفتار ها را با او مي كرد و بهترين ها را به او مي داد.او همسر سومش را نيز بسيار دوست داشت و هميشه او را به قلمروي پادشاهي همسايه براي تفريح مي فرستاد.با اين وجود مي ترسيد كه روزي او تنهايش بگذارد. او همسر دوممش را نيز دوست داشت. و او(همسر دومش) برايش محرم اسرار بود و با او مهربان رحيم و صبور بود. هر وقت با مشكلي روبرو مي شد مي توانست مشكلاتش را با او در ميان بگذارد تا او در شرايط سخت كمكش كند همسر. اولش شريكي با وفا برايش بود و او را در مال و دارايي و مسايل حكومتي مشاركت مي داد . اگر چه او پادشاه را شديدا دوست داشت با اين وجود او همسر اولش را دوست نداشت و به سختي به او اعتنايي مي گذاشت . روزي پادشاه بيمار شد او مي دانست كه وقتش بسيار كم است او به زندگي پر تجملش فكر مي كرد وبا خود مي گفت: من اكنون 4 همسر با خود دارم و وقتي بميرم تنها نخواهم شد. بنا بر اين او چهارمين همسرش را فرا خواند: من تو را بيشتر از همه دوست دارم من بهترين جامه ها را به تو هديه كردم و ببيشترين توجه ها را به تو كردم. اكنون من در حال مردن هستم آيا تو با من مي آيي و مرا همراهي مي كني.؟ همسرچهارمش پاسخ داد :"به هيچ وجه" و بدون گفتن حتي يك كلمه از او دور شد پاسخ او همچون خنجري در قلب پادشاه فرو رفت پادشاه اندوهگين سپس همسر سومش را فرا خواند :من در تمام طول زندگي ام تو را دوست داشتم اكنون كه من در حال مردن هستم آيا تو با من مي آيي و مرا همراهي مي كني.؟ همسر سومش پاسخ داد:نه زندگي خيلي خوب است !!! وقتي تو بميري من دوباره ازدواج خواهم كرد. قلب پادشاه رنجور شد و تكان خورد. او سپس همسر دومش را فراخواند:من هميشه براي كمك به تو آماده و حاضر بودم اكنون كه من در حال مردن هستم آيا تو با من مي آيي و مرا همراهي مي كني.؟ همسر دومش پاسخ داد: متاسفم از من كمكي برنمي آيد. نهايت كمك من اين است كه تو را تا قبرت برسانم. جوابش مثل صاعقه اي رها شده بود و پادشاه خوار شد. سپس صدايي فرياد بر آورد: من اينجا را با تو ترك خواهم كرد. با تو خواهم آمد مهم نيست كه تو كجا مي روي! پادشاه نگاهي انداخت و همسر اولش را ديد او كه از سوء تغذيه رنج مي برد لاغر و استخواني شده بود. پادشاه با اندوهي فراوان گفت:من تا زماني كه اين شانس را داشتم بايد بيشتر به تو توجه مي كردم.

در حقيقت ما در زندگيمان چهار زن داريم. چهارمين همسر ما بدن ماست دمهم نيست كه چقدر وقت و تلاش صرفش كنيم تا خوب به نظر برسد. وقتي ما بميريم ان ما ر ا ترك خواهد كرد. سومين همسر ما مال و مقام و ثروت ماست. وقتي ما بميريم آن نيز به بقيه مي پيوندد. دومين همسر ماخانواده و دوستان ما هستند. مهم نيست كه چقدر با ما بوده اند. نهايتا مي توانند ما را تا سر فبر همراهي كنند و اولين همسر ما روح ماست كه اغلب در تعقيب ثروت قدرت و شادي هاي قبلي پنهان شده است.

با همه وجود روح ما تنها چيزي است كه هر جا ما برويم با ما مي آيد بنا براين به آن توجه كنيد و آن را قوت ببخش و به آن عشق بورزيد.

اين بزرگترين هديه در اين دنياست .

پس بياييد آن را بدرخشانيم.

1nafar
16-03-2009, 09:50
THE STORY OF JEANS
The year is 1853, and the palace is California. People are coming to California from many countries. They are looking for gold. They think that they are going to get
rich. Levi Strauss is one of these people .He’s twenty-four years old, and he too want to get rich .He is from Germany. He has cloth from Germany to make tents for the gold miners
A man asks him: What are you going to do with that cloth
Strauss answers: I’m going to make tents
The man says: I don’t need a tent, but I want a strong pair of pants. Look at my pants they’re full of holes
Levi makes a pair of pants from the strong cloth. The man is happy with the pants. They’re a big success. Soon everyone wants a pair of pants just like the man’s pair. Levi makes one more, ten more hundreds more thousands more. That’s the history of your jeans


سال 1853 مردم از برخی کشورها به کالیفرنیا می آمدند.آنها به دنبال طلا میگشتند.آنها به پولدار شدن فکر میکردند.لیوای استروس یکی از آنها بود.او 24 سال داشت و آلمانی تبار بود و نیز مانند بقیه به دنبال پولدار شدن و کشف طلا...

او پارچه ای از کشور آلمان برای ساخت چادر (خیمه گاه) در معدن طلا با خود آورده بود.

مردی از او پرسید: میخواهی با این پارچه چه کار کنی؟

او گفت: میخواهم چادر (خیمه گاه) بسازم.

مرد گفت: من به چادر نیاز ندارم اما من یک شلوار خیلی مقاوم لازم دارم!

شلوار من رو نگاه کن.پر از سوراخ است!

لیوای استروس شلواری از آن پارچه ی مقاوم ساخت.آن مرد بابت شلوار خوشحال شد. آنها به یک موفقیت بزرگ دست پیدا کردند.به زودی تک تک مردم خواستار شلواری فقط با جنس آن پارچه ی آلمانی شدند! لیوای از آن شلوار ده ها ، صد ها و هزار ها ساخت. و این بود داستان ساخت و پیدایش شلوار جین شما!

1nafar
16-03-2009, 09:52
A group of frogs were traveling through the woods, and two of them fell into a deep pit
When the other frogs saw how deep the pit was, they told the two frogs that they were as good as dead
The two frogs ignored the comments and tried to jump up out of the pit with all their migh
The other frogs kept telling them to stop, that they were as good as dead
Finally, one of the frogs took heed to what the other frogs were saying and gave up. He fell down and died
The other frog continued to jump as hard as he could. Once again, the crowd of frogs yelled at him to stop the pain and just die
He jumped even harder and finally made it out
When he got out, the other frogs said, "Did you not hear us?" The frog explained to them that he was deaf. He thought they were encouraging him the entire time
This story teaches two lessons
There is power of life and death in the tongue
An encouraging word to someone who is down can lift them up and help them make it through the day
A destructive word to someone who is down can be what it takes to kill them
So, be careful of what you say


گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند.

وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ،به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند.

دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند.

سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد.

قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد.

او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟

قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند.

این داستان دو درس به ما می آموزد:

1- قدرت زندگی و مرگ در زبان است. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشند.

2- یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود.

پس مراقب آنجه می گویی باش.

1nafar
16-03-2009, 09:53
Destiny

During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt.

On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the general took out a coin and said, "I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If it is tails we shall lose."

"Destiny will now reveal itself."

He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were victorious.

After the battle. a lieutenant remarked to the general, "No one can change destiny."

"Quite right," the general replied as he showed the lieutenant the coin, which had heads on both sides.


سرنوشت

در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند.

در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد".

"سرنوشت خود مشخص خواهد کرد".

سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.

بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: "سرنوشت را نتوان تغییر داد(انتخاب کرد با یک سکه)"

ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:" کاملا حق با شماست"
منبع (You can see links before reply)

1nafar
16-03-2009, 09:54
خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود..
As she would need to wait many hours, she decided to buy a book to spend her time. She also bought a packet of cookies.
باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه كتاب اين مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید…

خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود..
As she would need to wait many hours, she decided to buy a book to spend her time. She also bought a packet of cookies.
باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه كتاب اين مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید…
She sat down in an armchair, in the VIP room of the airport, to rest and read in peace.
اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود ..تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه.
Beside the armchair where the packet of cookies lay, a man sat down in the next seat, opened his magazine and started reading.
کنار دستش .اون جایی که پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن مجله ای که با خودش آورده بود ..
When she took out the first cookie, the man took one also.
She felt irritated but said nothing. She just thought:
“What a nerve! If I was in the mood I would punch him for daring!”
وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم یه دونه ورداشت ..خانومه عصبانی شد ولی به روي خودش نیاورد..فقط پیش خودش فکر کرد این یارو عجب رویی داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو میگرفتم
For each cookie she took, the man took one too.
This was infuriating her but she didn’t want to cause a scene.
هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت ..آقاهه هم یکی ور میداشت .
دیگه خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه
When only one cookie remained, she thought: “ah… What this abusive man do now?”
Then, the man, taking the last cookie, divided it into half, giving her one half.
وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا این آقای پر رو و سواستفاده چی چه عکس العملی نشون میده..هان؟؟؟؟
آقاهه هم با کمال خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه ونصف دیگه شو خودش خورد..
Ah! That was too much!
She was much too angry now!
In a huff, she took her book, her things and stormed to the boarding place.
اه ..این دیگه خیلی رو میخواد…خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد.
در حالی که حسابی قاطی کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیما
When she sat down in her seat, inside the plane, she looked into her purse to take her eyeglasses, and, to her surprise, her packet of cookies was there, untouched, unopened!
وقتی نشست سر جای خودش تو هواپیما ..یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره..که یک دفعه غافلگیر شد..چرا؟ برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست .<<.دست نخورده و باز نشده>>
She felt so ashamed!! She realized that she was wrong…
She had forgotten that her cookies were kept in her purse
فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود.
The man had divided his cookies with her, without feeling angered or bitter.
اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود
…while she had been very angry, thinking that she was dividing her cookies with him.
And now there was no chance to explain herself…nor to apologize.”
در زمانی که اون عصبانی بود و فکر میکرد که در واقع اون آقاهه است که داره شیرینی هاشو میخوره
و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از اون آقا رو نداره
There are ۴ things that you cannot recover
چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست .
The stone… …after the throw!
سنگ بعد از این که پرتاب شد
The word… palavra… …after it’s said!
دشنام .. بعد از این که گفته شد..
The occasion…. after the loss!
موقعیت …. بعد از این که از دست رفت
and…The time…..after it’s gone!
و زمان… بعد از این که گذشت و سپری شد